اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        


به نام خدا من مي‌خواهم كه رسالت رساندن پيام شهيد را بر دوش خود بكشم و در راه رساندن نداي اسلام به گوش جهانيان كوشش نمايم.


 جستجو 


 موضوعات 


 
  دو دوست ...

با يك صداي انفجار، ابراهيم ي كباره از جا بلند شد. از لب هي كانال بالا

رفت و زمين منطقه را تا تپه دوقل وها بررسي كرد. بعد چند نفر از بچههايي كه

سابق هي عملياتي داشتند را صدا كرد.

آ نها آمدند و ابراهيم گفت: براي عقبنشيني و رفتن به کانال اول و بعد

از آن، رسيدن به نيروهاي خودي، چار هاي جز تنها گذاشتن مجروحان نيست.

نيروهاي سالم بايد پس از خروج از کانال، در ميان ميادين مين و سيم

خاردارها حدود چهارصد متر سين هخيز بروند. آ نوقت اگر بتوانند از انفجار

مي نها و آتش مرگبار چهارلو لها و تيربارهاي دشمن نجات پيدا کنند، به

کانال اول ميرسند.

بعد از گذشتن از کانال اول، بايد هفتصد متر دوباره سينه خيز بروند تا

نزديك تپ ههاي دوقلو برسند.

بعد هم بايد دويست متر با سرعت بدوند تا به پشت تپ ههاي دوقلو برسند.

يک طرف اين تپ هها در تصرف دشمن است و طرف ديگرش در دست

نيروهاي خودي، بچ هها بايد مواظب آتش دشمن هم باشند. آ نها روي تپ هها

هستند.

ابراهيم اين حر فها را زد و گفت : برويد و بچ ههاي سالم را توجيه كنيد.

طبق آنچه ابراهيم م يگفت: با رسيدن به اين تپ هها، م يشد به نجات يافتن اميدوار

بود، اما طي اين مسير، تنها از کساني بر م يآمد که چالاک و سر حال باشند،

نه کساني که چهار روز، نه آب و غذا خورد هاند و نه توانست هاند خوب بخوابند

و علاوه بر اين، با دشمن در سخ تترين شرايط روحي و رواني جنگيد هاند.

ابراهيم هم به قصد احوا لپرسي و د لجويي از مجروحان از جا برخاست.

به هر مجروحي که م يرسيد لحظاتي را در کنارش م ينشست و او را نوازش

م يکرد و با او صحبت م ينمود.

من هم در كنار ابراهيم بودم. چند متر جلوتر به يک گروه کوچک دونفره

رسيد و كنار آ نها نشست.

يکي از آ نها نوجواني کم سن و سال بود که به ديوار هي کانال تکيه داده بود.

ديگري اما آرام بر روي پاهاي رفيقش خوابيده بود. ابراهيم کنارشان نشست.

نوجوان به احترام ابراهيم ني مخيز شد. ابراهيم از حال رفيقش جويا شد.

نوجوان خيلي آرام اما محکم پاسخ داد: دوستم لحظاتي پيش مهمان خدا شد.

بعد هم آرا مآرام صورت او را نوازش داد. ابراهيم خم شد و بر گون ههاي

خاک گرفته و خو نآلود آن شهيد بوسه زد. ديگر انگار رمقي براي برخاستن

نداشت. به آرامي پيكر شهيد را برداشت و به كنار بد نهاي مطهر شهدا برد.

بعد برگشت و نوجوان را در آغوش کشيد. رزمند هي نوجوان گفت: «من و

رفيقم از بچگي با هم بزرگ شديم، با هم به مدرسه رفتيم. وقتي جنگ شروع

شد، با تلاش و کوشش بسيار توانستيم مدرسه را رها کرده و به جبهه بياييم. ما

را به همين گردان كميل معرفي کردند.

گردان ما قبل از حضور در اين عمليات، هجده روز در منطق هي فکه در

خط پدافندي حضور داشت. حتي آنجا توانستيم يازده نفر از نيروهاي دشمن

را اسير بگيريم. بعد از تمام شدن مأموريت، گردان را به چنانه آوردند تا از

آنجا براي استراحت به دوکوهه منتقل کنند و به مرخصي برويم.

صبح وقتي که در چنانه براي رفتن به دوکوهه آماده شديم، ثاب تنيا هم هي

ما را جمع کرد و گفت: «قرار است چند روز ديگر در اين منطقه عمليات

شود، فرمانده لشکر از من خواسته به خاطر آمادگي رزمي گردان، در اين

عمليات شرکت کنيم. امام )ره( منتظر نتيج هي مطلوب اين عمليات است. اگر

خسته نيستيد، در اين عمليات خ طشکن باشيم. »

هرچند بچ هها خسته بودند و دو شب را مجبور شده بودند بدون امكانات در

بيابا نهاي چنانه بخوابند و براي رسيدن و ديدار با خانواد ههايشان لحظ هشماري

م يکردند، اما شيريني شاد کردن قلب امام )ره( چيز ديگري بود.

هم هي بچ هها قبول کردند در اين عمليات به عنوان خ طشکن وارد شوند.

بعضي از آ نها هما نجا، در هواي سرد زمستان و با آب سرد غسل شهادت

کردند و براي عمليات آماده شدند. »

ابراهيم به حر فهاي اين نوجوان گوش كرد. بعد سكوتي عجيب بين

ما حاكم شد. انگار بر هم هي رزمندگان مکشوف شده بود که مانند مولا و

سرورشان حسين 7، رسالتي بزرگ و سنگين بر دوش دارند. خون مطهر

حضرت سيدالشهدا 7 در سال 61 هجري قمري اسلام ناب محمّدي 9

را بيمه کرد و ه ماينک پس از گذشت 1342 سال 1 و در سال 1361 هجري

شمسي، عل ياکبرهاي خميني م يخواهند با اهداي خون خود اسلام ناب

محمدي 9 را در مقابل اسلام آمريکايي بيمه کنند.

تنها خون م يتواند سال 61 هجري شمسي را به سال 61 هجري قمري 2 پيوند

دهد. و چه افتخاري از اين بالاتر که خون گردان دلاور کميل، پيونددهند هي

اين ارتباط آسماني باشد.

سکوت همه جاي کانال را فراگرفته بود. ابراهيم بلند شد و حرکت کرد تا

به نگهبا نهاي کانال سر بزند.

1. عمليات والفجر مقدماتي در سال 1403 هجري قمري صورت پذيرفت.

2. 1361/1/10 هجري قمري تاريخ شهادت امام حسين 7 م يباشد.

منبع:راز كانال كميل

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[جمعه 1396-01-11] [ 09:38:00 ب.ظ ]  



  قصه‌ی آخرین زیارت ...

قصه‌ی آخرین زیارت
شهید حاج احمد متوسلیان



«… آن شب توی حرم خانم زینب (سلام الله علیها)، یک گوشه‌ای نشست و تا وقت اذان صبح، یک روند نماز خواند، دعا و مناجات کرد و اشک ریخت. دورادور مراقبش بودیم. اصلاً این حاج احمد، حاج احمد همیشگی نبود. صدای اذان صبح که توی حرم پیچید، داشتیم آماده می‌شدیم تجدید وضو کنیم برای نماز صبح که دیدیم حاجی با نگاهی متعجب و حیرت‌زده آمد طرف‌مان و گفت: شما هم  او را دیدید؟

گفت: چه کسی را می‌گویید؟

حاجی انگار فهمید ما فرد مورد اشاره‌‌ی او را ندیده‌ایم. گفت: همان سپاهی را می‌گویم.

با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلاً شما چرا امشب این‌طور منقلب و آشفته‌اید؟

حاجی گفت: از سر شب مشغول نماز بودم. دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچّه‌هایی که رفته بودند، خصوصاً هوای «محمّد توسّلی» دست از سرم برنمی‌داشت. سرانجام به جدّه‌ی سادات متوسّل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: برادر احمد؛ بی‌تابی نکن، به پایان انتظارات، مدّت زیادی نمانده!»[۱]

در هاله‌ای از غبار، ص ۱۹۴٫

 


[۱]. نوار مصاحبه‌ی اختصاصی حسین بهزاد با سردار سرتیپ احمد حمزه‌ای، تهران، اردبهشت ۱۳۷۲٫

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[دوشنبه 1396-01-07] [ 09:37:00 ب.ظ ]  



  بوی امام زمان ...

خاطرم هست که هفته‎ای برای عرض ارادت به شهدا، همراه احمد آقا به بهشت زهرا رفته بودیم. در لابه‎لای صحبت‎های احمد آقا به سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‎شناختیم. همان‎جا نشستیم. فاتحه‎ای خواندیم. امّا احمد آقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد!

در مسیر برگشت آهسته سؤال کردم: احمد آقا آن شهید را می‎شناختی؟ پاسخ داد: نه!

پرسیدم: پس برای چه سر مزار او آمدیم؟ امّا جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد! اصرار کردم. وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: این‎جا بوی امام زمان (عج) را می‎داد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.

منبع: کتاب «عارفانه» – شهید احمدعلی نیّری، انتشارات شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۲؛ ص ۹۳٫

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 09:32:00 ب.ظ ]  



  صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم هادی ...

پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه مجالس توسل‌های ابراهیم به حضرت زهرا سلام ‌الله علیها بود. هر جا می‌‌رفتیم حرف از ابراهیم بود.
خیلی از بچه‌ها داستان‌ها و حماسه‌آفرینی‌های او را در عملیات تعریف می‌کردند که همه آن‌ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره سلام ‌الله علیها انجام شده بود.

به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می‌زدیم از ابراهیم می‌خواستند که برای آن‌‌ها مداحی کند و از حضرت زهرا سلام ‌الله علیها بخواند.

شب بود. ابراهیم در جمع بچه‌های یکی از گردان‌ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آن‌ها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.

ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، این‌ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی‌کنم!

هر چه می‌گفتم: حرف بچه‌ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده‌ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی‌کنم!

ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می‌دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه

من هم بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی‌دونه خستگی یعنی چی!؟ ابراهیم بچه‌های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا سلام ‌الله علیها!!

اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه‌ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم.

بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی‌داری به من کرد و گفت: می‌خواهی بپرسی با این‌که قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!

گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که… پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می‌گویم تا زنده‌ام جایی نقل نکن.

بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی‌آمد، اما نیمه‌های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره سلام ‌الله علیها تشریف آوردند و گفتند:

نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم؛ هر کس گفت بخوان تو هم بخوان!

منبع: کتاب «سلام بر ابراهیم؛ شهید ابراهیم هادی»- انتشارات پیام آزادی، صص ۱۹۰-۱۹۱

به نقل از: جواد مجلسی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 09:30:00 ب.ظ ]  



  شهید مهدی زین الدین ...

 

صحبت های شهید مهدی زین الدین
در مورد حضور امام زمان عج


فوق العاده است….

حتما ببینید…
به شرط یک صلوات دانلود کنید

دانلود

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 09:24:00 ب.ظ ]  



  با عشق تو به دوستانت نیکی می کنم ...


آیا دوست داري یک روز امام زمان(ع) خود را به خانه ات دعوت کنی و آن حضرت بر سر سفره تو بنشیند؟
آیا دوست داري به امام زمان(ع) خود هدیه اي بدهی و باعث خوشحالی آن حضرت شوي؟
اگر بشنوي که امام زمان(ع) مشکلی دارد، آیا هر کاري که از دستت برمی آید براي امام مهربان خود انجام نمی دهی؟
آیا دلت براي نجف و حرم حضرت علی(ع) تنگ نشده است؟
آیا آرزوي زیارت کربلاي امام حسین(ع) را به دل نداري؟
آیا نمی خواهی به کاظمین و سامرا بروي و قلب خودت را در آنجا صفا دهی؟
کدام شیعه است که چنین آرزوهایی را نداشته باشد؟
امّا دست ما کوتاه و خُرما بر نخیل!
چه کنیم که توفیق، یارمان نیست! ما کجا و حضور امام زمان(ع) در خانه ماکجا!
آیا می خواهی راهی یادت دهم که بتوانی به این آرزوها برسی!
1.« هر کس نمی تواند به زیارت ما بیاید، پس به زیارت دوستان ما برود » : این راه حلّی است که امام کاظم(ع) بیان کرده اند
امام زمان تو غایب است و نمی توانی او را ببینی، و او را زیارت کنی!
کربلا و نجف نمی توانی بروي، امّا می توانی همین الان به دیدن
یکی از دوستان خوبت بروي که عشق اهل بیت(ع) را به سینه دارد و باور کن اگر به دیدن او بروي مثل این است که به کربلا
رفته اي! مثل این است که امام زمان خود را زیارت کرده اي!
آیا می خواهی ادامه سخن امام کاظم(ع) را بشنوي؟
2.« هر کس نمی تواند به ما نیکی و احسان کند؛ به شیعیان ما نیکی کند » : آن حضرت فرمودند
مگر نمی خواهی به امام زمان(ع) خود خدمت کنی؟ مگر آرزو نداري امام زمان(ع) را مهمانِ خانه خود کنی؟
برخیز و چند نفر از فقرا را به خانه خود دعوت کن و آنها را بر سر سفره خود مهمان کن!
در جامعه ما چقدر افراد مؤمنی هستند که زیر بار قرض هستند، تو یکی از آنها را پیدا کن و قرض او را ادا کن!
باور کن که تو با این کار قلب امام زمان(ع) خویش را خوشحال کرده اي، و آن گاه خدا هم از تو خوشنود می شود و به تو
افتخار می کند.

1- بانوي چشمه: زندگی حضرت خدیجه(س)
2 - فریاد مهتاب: زندگی حضرت زهرا(س)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[جمعه 1396-01-04] [ 12:21:00 ب.ظ ]  



  آیا می خواهی خدا با تو سخن بگوید ...

 


خداي مهربان برنامه مشخّصی براي زندگی ما قرار داده است و اگر ما به دستورات خداوند عمل کنیم به سعادت دنیا و آخرت
می رسیم.
البتّه هر کار خوبی پاداش مخصوص خود را دارد براي مثال نماز ستون دین است و به عنوان معراج مؤمن معرّفی شده است.
آري، نماز رحمت خداوند را به سوي انسان نازل می کند و حتما شنیده اي که بهترین کارها نزد خدا، نماز می باشد. 1
امّا از شما چه پنهان من تا به حال ندیده و نشنیده ام که چون بنده اي نماز بخواند خود خدا با او سخن بگوید و به او وعده
بهشت بدهد.
شاید بگویی آخر مگر می شود که خدا به خاطر خواندن چند رکعت نماز با بنده اش سخن بگوید؟ شما چه نویسنده پر توقعی
هستی!
شاید حق با شما باشد این نمازهایی که
من می خوانم خیلی کار دارد تا مورد قبولِ درگاه خداوند قرار گیرد تا چه رسد که به خاطر این چند رکعت نماز، خدا با من
حرف بزند. امّا تو می دانی آرزو که بر جوان عیب نیست! در این دنیا هر کس آرزویی دارد ما هم یک بار هوس کردیم خدا
با ما سخن بگوید.
آیا شما به من کمک می کنید تا من به این آرزوي خود برسم؟
البتّه خودم هم خوب می دانم که این آرزوي بزرگی است امّا تو می دانی بزرگی انسان ها به بزرگی آرزوي آنها است.
بعضی ها آرزو دارند که خانه خوب، ماشین خوب و … داشته باشند، خوب قیمت آنها هم به اندازه قیمت آن خانه و ماشین و
… است.
امّا اگر من و تو آرزویمان، جذب مهربانی خدا باشد قیمت و ارزش ما به اندازه ارزش مهربانی خدا خواهد بود!
فکر می کنم که شما هم با من هم عقیده شده اید و می خواهید با هم کاري کنیم که خدا با ما سخن بگوید و مهربانی خویش
را به ما ارزانی نماید؟
آیا برخیزیم و صدها رکعت نماز بخوانیم تا به این خواسته خود برسیم؟ یا آنکه به مکّه سفر کنیم و حج بجا آوریم تا خداوند
با ما سخن بگوید؟
دوست من! آیا موافقی خدمت امام صادق(ع) برویم و از آن حضرت راهنمایی بخواهیم؟
آري، اعتقاد ما بر این است که سخن آن امام، می تواند سعادت و رستگاري را براي ما به ارمغان آورد.
وقتی به مسلمانی کمک کردي و مشکل او را برطرف کردي، خداوند با تو این چنین سخن » : آیا آماده اي سخن نور را بشنوي
2.« می گوید: پاداش تو بر من واجب است، من پاداش تو را بهشت قرار می دهم
عجب، کمک
به یک مسلمان این قدر پیش خدا ارزش دارد که وقتی او می بیند تو به برادر مسلمانت کمک کردي با تو سخن می گوید.
اي کاش ما گوش شنوا داشتیم و این سخن یار را می شنیدیم.
امّا اگر چه ما نتوانیم صداي خدا را بشنویم که با ما سخن می گوید امّا به فرموده امام صادق(ع) ایمان داریم و براي همین
وقتی یکی از افراد جامعه براي کاري پیش ما آمد ما به او کمک می کنیم و می دانیم که درست در همان لحظه خداوند با ما
سخن می گوید!

1- مهاجر بهشت: حوادث روزهاي پایانی زندگی پیامبر
2 - قصه معراج : حوادث و شگفتی هاي معراج پیامبر

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:15:00 ب.ظ ]  



  وصیت نامه شهید احسان الله آطاهریان ...


شهید احسان الله آطاهریان

با دستی سلاح و با دستی قرآن ندای (هل من ناصر ینصرنی ) را که این خمینی زمان ،

این مرد خدا و این ابراهیم زمان و بر زبان جاری کرد جواب و پاسخ مثبت دهند.

محل تولد : جوسقان(طالقان)

 نام پدر: نجم اله

تاریخ تولد:01/12/1343

 رشته تحصیلی:اقتصاد

مدرک تحصیلی: دوم دبیرستان

وضعیت تأ هل :مجرد

  تاریخ شهادت :23/01/62

نام عملیات :والفجر یک

محل شهادت : فکه

آخرین مسئولیت در جبهه:امدادگر

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[سه شنبه 1396-01-01] [ 05:42:00 ب.ظ ]  



  شلمچه ...

 

 

اينجا آيينه‌ي تجلي همه‌ي تاريخ است…

چه مي‌جويي؟ عشق؟ همين‌جاست…

چه مي‌جويي؟ انسان؟ اينجاست…

همه‌ي تاريخ اينجا حاضر است..

بدر و حنين و عاشورا اينجاست…

و شايد آن يار، او هم اينجا باشد…

اين شايد كه گفتم از دل شكاك من است كه بر آمد؛ اهل يقين پيامي ديگر دارند

 

 

راهيان كربلا را بنگر و به ياد آر ورق‌پاره‌هاي تقويم تاريخ را

كه مي‌گويد هزار و سيصد و چهل و پنج سال است كه از عاشورا مي‌گذرد.

و تو از خود مي‌پرسي: پس اين‌همه شور و اشتياق و اين‌همه شتاب در اين راهيان شيدايي كربلا از چيست؟

اينان آنچنان مشتاقانه به جبهه‌ها مي‌پيوندند

كه تو گويي هنوز كاروان سال ٦١ هجري قمري به بيابان پردرد و بلاي كربلا نرسيده است.

مگر آنان سر مبارك امام شهيد را بر فراز نيزه نديده‌اند؟

اما نه، از عاشوراي سال ٦١ هجري قمري،

ديگر زمان از عاشورا نگذشته است

و همه‌ي روزها عاشوراست.

زمان بر امتحان من و تو مي‌گردد

تا ببينند كه چون صداي «هل من ناصر» امام عشق برخيزد چه مي‌كنيم…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 05:41:00 ب.ظ ]  



  دشمن / ما / شهدا ...

دیروز که دشمن به جانمان حمله کردند شهدا مارا شرمنده کردند نکند امروز که دشمن به نانمان(تحریم ها) حمله کرده شرمنده شهدا شویم 

 

شرمنده ام شهدا

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 05:40:00 ب.ظ ]  



  شهید ابراهیم هادی ...

کانال کمیل 

 


از يكي از مسئولين اطلاعات پرسيدم: “يعني چي گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نيومده اونها هم كه توي
كانال سوم و دوم هستن".
اون فرمانده هم جواب داد: “كانال سومي كه ما تو شناسايي ديده بوديم با اين كانال فرق داره، اين كانال و چند كانال
فرعي ديگه رو عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانالها درست به موازات خط مرزي بود ولي كوچكتر و
پر از موانع. “بعد ادامه داد:
” گردانهاي خط شكن براي اينكه زير آتيش دشمن نباشن رفتن داخل كانال. با روشن شدن هوا تانكهاي عراقي هم
جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همين طور داره رو سر اونها آتيش مي ريزه “.
بعد كمي مكث كرد و ادامه داد: “مي دوني عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چيده بود . مي دوني عمق موانع
نزديك چهار كيلومتر بوده، مي دوني منافقين تمام اطلاعات اين عمليات رو به عراقي ها داده بودن. “
خيلي حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: “حالا بايد چيكار كنيم”
گفت: “اگه بچه ها بتونن مقاومت كنن يه مرحله ديگه از عمليات رو انجام مي ديم و اونها رو مي ياريم عقب ” در همين
حين بيسيم چي مقر گفت: “از گردان هاي محاصره شده خبر اومده “، همه ساكت شدند، بيسيم چي گفت: “ميگه برادر
ياري با برادر افشردي دست داد".
اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان حنظله به شهادت رسيد. عصر همان روز هم خبر رسيد حاج حسيني و ثابت نيا،
معاون و فرمانده گردان كميل هم به شهادت رسيدند. توي قرارگاه بچه ها همه ناراحت بودند و حال عجيبي در آنجا
حاكم بود.
***
بيستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. صبح، يكي از رفقا را ديدم كه از قرارگاه مي آمد
پرسيدم:"چه خبر؟”
گفت: “الان بيسيم چي گردان كميل تماس گرفته بود و با حاج همت صحبت كرد و گفت: ” شارژ بيسيم داره تموم
ميشه، خيلي از بچه ها شهيد شدن، براي ما دعاكنين، به امام هم سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت
مي كنيم".
با دلي شكسته و ناراحت گفتم:"وظيفه ما چيه، بايد چيكار كنيم؟”
گفت: “توكل به خدا، برو آماده شو كه امشب مرحله بعدي عمليات آغاز مي شه. “
غروب بود كه بچه هاي توپخانه ارتش با دقت تمام خاكريز هاي دشمن رو زير آتش گرفتند و گردان ها بار ديگر حركت
خودشان را شروع كردند و تا نزديكي كانال كميل و حنظله پيش رفتند، تعداد كمي از بچه هاي محاصره شده توانستند
در تاريكي شب از كانال عبور كنند و خودشان را به ما برسانند. ولي اين حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان
برگشتيم. در اين حمله و با آتش خوب بچه ها بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد.
***
صبح روز بيست ويكم بهمن هنوز صداي تيراندازي و شليك هاي پراكنده از داخل كانال شنيده مي شد. به خاطر همين
مشخص بود كه بچه هاي داخل كانال هنوز مقاومت مي كنند. ولي نمي شد فهميد كه پس از چهار روز با چه امكاناتي
مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پايان عمليات اعلام شد و بقيه نيروها به عقب بازگشتند.
يكي از بچه هايي كه ديشب از كانال خارج شده بود را ديدم مي گفت: “نمي دوني چه وضعي داشتيم، آب و غذا كه نبود
مهمات هم كه كم، اطراف كانال هم پر از انواع مين ، ما هم هر چند دقيقه تيري شليك مي كرديم تا بدونن ما هنوز
هستيم. عراقي ها هم مرتب با بلندگو اعلام مي كردن “تسليم شويد".
لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود، روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه مي كردم. انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف
كانال ديده مي شد. دوست صميمي من ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نمي توانم انجام دهم. آن شب را كمي
استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
***
عراقي ها به روز بيست و دو بهمن خيلي حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسيار زياد شده بود به طوري كه
خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شده بود و همه رفته بودند عقب.
با خودم گفتم: “شايد عراق مي خواد پيشروي بكنه. اما بعيده، چون موانعي كه به وجود آورده جلوي پيش روي خودش رو
هم مي گيره".
عصر بود كه حجم آتش كم شد، با دوربين به نقطه اي رفتم كه ديد بهتري روي كانال داشته باشه. آنچه مي ديدم
باوركردني نبود. از محل كانال سوم فقط دود بلند مي شد و مرتب صداي انفجار مي آمد. سريع رفتم پيش بچه هاي
اطلاعا ت عمليات و گفتم: “عراق داره كار كانال رو يه سره مي كنه “، اونها هم آمدند و با دوربين مشاهده كردند. فقط
آتش و دود بود كه ديده مي شد.
اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم :ابراهيم شرايط بسيار بدتر از اين را هم سپري كرده . اما وقتي به ياد
حرفهايش قبل ازشروع عمليات افتادم دلم لرزيد.
بچه هاي اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربين نگاه مي كردم. نزديك غروب بود. احساس كردم
از دور چيزي پيداست و در حال حركت است. با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملا مشخص بود. سه نفر در حال دويدن به
سمت ما بودند. در راه مرتب زمين مي خوردند و بلند مي شدند. آنها زخمي و خسته بودند و معلوم بود كه از همان محل
كانال مي آيند. فرياد زدم و بچه ها را صدا كردم. با آنها رفتيم روي بلندي و از دور مشاهده مي كرديم. به بچه هاي ديگه
هم گفتم تيراندازي نكنين. ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند.
به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا مي آئيد؟ حال حرف زدن نداشتند يكي از آنها آب خواست.
سريع قمقمه را به او دادم. يكي ديگر از شدت ضعف و گرسنگي بدنش مي لرزيد. ديگري تمام بدنش غرق خون بود.
كمي كه به حال آمدند گفتند: “از بچه هاي كميل هستيم”
با اضطراب پرسيدم: “بقيه بچه ها چي شدن؟”
در حالي كه سرش را به سختي بالا مي آورد گفت: “فكر نمي كنم كسي غير از ما زنده باشه".
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسيدم:"اين پنج روز، چه جوري مقاومت كردين؟”
حال حرف زدن نداشت. مقداري مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: “ما كه اين دو روزه زير جنازه ها مخفي شده
بوديم اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشته بود” دوباره نفسي تازه كرد و با آرامي گفت:
“عجب آدمي بود! يه طرف آرپي جي مي زد يه طرف با تيربار شليك مي كرد. عجب قدرتي داشت “، يكي ديگر از آن
سه نفر پريد تو حرفش و گفت: “همه شهدا رو ته كانال كنار هم مي چيد. آذوقه و آب رو پخش مي كرد، به مجروح ها
مي رسيد. اصلاً اين پسر خستگي نداشت".
گفتم: “مگه فرماند ها و معاونهاي دو تا گردان شهيد نشدن؟ پس از كي داري حرف مي زني؟ “
گفت: “يه جووني بود كه نمي شناختمش، موهاش كوتاه بود و يه شلور كرُدي پاش بود”
يكي ديگه گفت: “روز اول هم يه چفيه عربي دور گردنش بود، چه صداي قشنگي هم داشت. برا ما مداحي مي كرد و
روحيه مي داد”
داشت روح از بدنم جدا مي شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اينها مشخصات ابراهيم بود. با نگراني
نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: “آقا ابرام رو مي گي درسته؟ الان كجاس؟”
گفت: “آره انگار، يكي دو تا از بچه ها آقا ابراهيم صداش مي كردن”
دوباره با صداي بلند پرسيدم: “الان كجاست؟”
يكي ديگر از اونها گفت: “تا آخرين لحظه كه عراق آتيش رو سر بچه ها مي ريخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق
نيروهاش رو برده عقب حتما مي خواد كانال رو زير و رو كنه شما هم اگه حال دارين تا اين اطراف خلوته بلند شيد بريد
عقب، خودش هم رفت كه به مجروح ها برسه و ما اومديم عقب “.يكي ديگه گفت: “من ديدم كه زدنش، با همون
انفجارهاي اول افتاد روي زمين".
بي اختيار بدنم سست شد. اشك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان مي خورد. ديگه نمي تونستم خودم رو
كنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه مي كردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود
زورخانه تا گيلان غرب و…
بوي شديد باروت و صداهاي انفجار همه با هم آميخته شده بود. رفتم لب خاكريز و مي خواستم به سمت كانال
حركت كنم. يكي از بچه ها جلوي من ايستاد و گفت: “چكار مي كني؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنمي گرده. نگاه كن چه
آتيشي دارن مي ريزن".
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردن. همه بچه ها حال و روز مرا داشتن. خيلي ها رفقايشان را جا گذاشته
بودن. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه مي گفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
صداي گريه بچه ها بيشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد. يكي از رزمنده ها
كه همراه پسرش در جبهه بود پيش من آمد و گفت: “همه داغدار ابراهيم هستيم. به خدا اگر پسرم شهيد مي شد. اينقدر
ناراحت نمي شدم . هيچكس نمي دونه كه ابراهيم چه انسان بزرگي بود “. روز بعد همه بچه هاي لشگر را به مرخصي
فرستادند. ما هم آمديم تهران، ولي هيچكس جرأت ندارد خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما زمزمه مفقود شدنش
همه جا پيچيده.

منبع:کتاب سلام بر ابراهیم

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[جمعه 1395-12-27] [ 06:36:00 ب.ظ ]  



  شادی روح همه شهدا صلوات... ...

..

جنازه پسرش را که آوردند ، چیزی جز 3 کیلو استخوان نبود !!!

پدرش سرش را بالا گرفت و گفت :

حاج خانم غصه نخوری ها !! دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش…

شادی روح همه شهدا صلوات…

ثامن تم : شادی روح شهدا صلوات...

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 06:28:00 ب.ظ ]  



  خون پدرت پایمال نمیشود... ...
ثامن تم : خون پدرت پایمال نمیشود...


گریه نکن، نترس!!

خون پدرت پایمال نمیشود!
ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله…پدرت زنده است و خونش در رگ های هر بسیجی می جوشد..
شاید خون پدرت به بقیه بفهماند که گرگ بهر گوسفند است که میش میشود
شاید بفهماند به آنها آیه ( با کافران پیمان ( صلح) نبندید، شما برترید چون خدا با شما است)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 06:26:00 ب.ظ ]  



  پرنده غواصی که دوازده شهید را شناسائی کرد! ...

پرنده غواصی که دوازده شهید را شناسائی کرد!

غلامعلی نسائی: منطقه جفیر به لحاظ موقعیت استراتژیک خاص، در شرایط جنگی، برای دشمن بعثی از حساسیت بالایی برخوردار بود، به همین علت بعثی‌های عراقی، منطقه را آب بسته بودند تا جلوی پیشروی نیروهای پیاده بسیجی را بگیرند.

http://salamgonbad.ir/wp-content/uploads/2015/06/33.jpg
یک گروه «۱۲ نفره» از بچه‌های اطلاعات عملیات از لشکر خط شکن ۲۵ کربلا برای شناسائی با لباس غواصی و اکسیژن، به زیر آب رفته و تا نزدیکی‌های مقر دشمن جلو می‌روند. اما معلوم نمی‌شود، که دیگر چرا هرگز باز نمی‌گردند و سرنوشت آن‌ها چگونه شده است.
مدتی از این ماجرا می‌گذرد، تا اینکه یک بسیجی به نام «محمد مهدی مجیدی» اول صبح، به طور غیر محسوس برای شنا به آب می‌رود، هنگامی که به آب می‌زند، پرنده‌ای را می‌بیند، به طرفش می‌رود، بعضی از پرندگان به علت وجود پلک‌های‌شان که مانند عینک غواصی عمل می‌کنند، می‌توانند در عمق آب هم بروند، از طرفی چون مجیدی غواص بوده، یک حس غریبی با آن پرنده پیدا می‌کند، پرنده مجیدی را دنبال خود می‌کشد، سپس به عمق آب رفته، مجیدی را با خود می‌برد، پرنده در عمق آب بال بال می‌زند، مجیدی دلش برای پرنده می‌سوزد، فکر می‌کند دارد خفه می‌شود، در صورتی که دیگر خودش هم داشت نفس کم می‌آورد، اما کمی که جلو‌تر می‌رود، ناگهان شوکه می‌شود، دوازده شهید با لباس غواصی و اکسیژن، با طنابی به هم بسته شده می‌بیند، فوری بالا آمده آنقدر محو شهدا شده که دیگر پرنده را فراموش می‌کند، به سمت فرماندهی می‌رود، موضوع را به فرمانده گردان اطلاع می‌دهد. این موضوع شور حالی خاص به بچه‌ها می‌دهد.
محمد مهدی از فرمانده گردان اجازه می‌خواهد که خودش سعادت دیدار با این دوازده شهید را داشته، خودش به تنهايی این دوازده شهید را بیرون بیاورد، از طرفی منطقه زیر آتش دشمن بوده باید تا غروب آفتاب صبر کنند، محمد مهدی ساعت شش غروب لباس غواصی پوشیده و از بچه‌ها می‌خواهد که فقط با صدای بلند زیارت عاشورا بخوانند، جوری که صدای آن‌ها زیر آب هم شنیده بشود، مجیدی به آب می‌زند، هر شهیدی را که بیرون می‌آورد بچه‌ها با یک «یاحسین شهید» با صلوات و تکبیر از شهید پذیرايی می‌کنند. شب هنگام شده و مجیدی از فرصت‌های خاص زیر آب، از نور منور استفاده می‌کند و همه دوازده شهید را تا ساعت یازده شب بیرون می‌آورد.
وقتی مجیدی بیرون آمد، بچه‌ها پرسیدند واقعا تو این همه شهید را چگونه بیرون آوردی؟ گفت: طنین زیارت عاشورا زیر آب پیچیده بود، من به هر شهیدی که دست می‌زدم، شهید منتظر تماس با دست‌های من بود، من اصلا خودم هم نفهمیدم، خود شهدا روی دست‌های من حرکت می‌کردند و من را به سمت شما می‌آوردند.
«محمد مهدی مجیدی» یک ماه پس از آنکه به همراه پرنده غواص دوازده شهید را شناسائی کرده بودند، خود نیز ۲۴ بهمن سال ۶۱ در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید و به آن دوازده شهید شناسايی ملحق شد.

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[سه شنبه 1395-12-03] [ 09:02:00 ب.ظ ]  



  پیوستن 18 عراقی با شنیدن صوت اذان شهید «ابراهیم هادی» به سپاه اسلام ...

در 20 آذر ماه 1360 عملیات «مطلع‌الفجر» در جبهه میانی «گیلانغرب» و «شیاکوه» به منظور آزادسازی ارتفاعات غرب گیلانغرب به مدت 17 روز با رمز «یا مهدی (عج) ادرکنی» انجام گرفت.

در این عملیات که تا 6 دی‌ماه همان سال ادامه یافت، نیروهای خودی در ارزش‌گذاری 3 جبهه مانند دشمن اولویت اول را برای جبهه‌ جنوبی قائل بودند و جبهه‌های میانی و شمالی در رتبه دوم و سوم قرار داشت. به همین دلیل فرماندهی نیروی خودی در جبهه جنوبی تمرکز یافته بود و جبهه میانی عمدتاً با اتکای به توان تقویت شده سپاه منطقه 7 و قرارگاه ارتش در غرب کشور اداره می‌شد.

به عبارت دیگر، اگر چه 2 عملیات «مطلع‌الفجر» و «محمد رسول‌الله(ص)» از سلسله عملیات‌های دوره آزادسازی شناخته می‌شود اما توانی که در این عملیات‌ها به کار گرفته شد، همچون عملیات‌های جبهه جنوب نبود.

عملیات مطلع‌الفجر که به فرماندهی مشترک سپاه و ارتش انجام شد، ارتفاعات «شیاکوه» و «برآفتاب» به تصرف خودی درآمد، اما پاتک‌های سنگین و متوالی دشمن از یک سو و عدم امکان پشتیبانی از نیروها به سبب دوری مسافت خط مقدم با عقبه از سوی دیگر، موجب شد با وجود 17 روز مقاومت، قله‌های آزاد شده بار دیگر به تصرف دشمن درآمد.

به گزارش توانا، در این عملیات مداحی دل‌سوخته، معلمی فداکار، کشتی‌گیری قهرمان و فرمانده پرتلاش گروه چریکی شهید اندرزگو در غرب کشور، شهید مفقود «ابراهیم هادی» شجاعانه با حرکت به سمت دشمن اذان صبح سرداد که قلب دشمن را بلرزه درآورد. 18 نفر از نیروهای عراقی با شنیدن صوت دلنشین اذان این شهید والامقام خود را تسلیم سپاه اسلام کردند و جالب آنکه همه آنها در شلمچه به شهادت رسیدند. عملیات «مطلع‌الفجر» شاهد به خون نشستن پیکر شهید «غلامعلی پیچک» فرمانده محور تنگه کورک نیز بود.















 

 

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:52:00 ب.ظ ]  



  شهید راه بصیرت دکتر سید عبدالحمید دیالمه ...


        شهيد دکتر سيد عبد الحميد ديالمه 

شهید پیچک :

مسولیت ما، مسولیت تاریخ است :

بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علی بود به اسم حکومت

خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد :ما از سرنگونی

نمی ترسیم ،از انحراف می ترسیم.

   پيكر شهيد دکتر سيد عبد الحميد ديالمه

شهید دیالمه


موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:45:00 ب.ظ ]  



  دیروز-امروز ...

 

 

ديروز، پاي مصنوعي، دستان نا مرئي

امروز،اعتياد، هپاتيت،HIV

  ديروز، نهشرقي نه غربي

امروز،تئوري قرص هاي اكستازي

 ديروز ، سلامبر چشمان شيشه اي

امروز ، يكميليون جراحي بيني، لنزهاي رنگي

  ديروز ، آژيرقرمز، اضطراب هاي زرد، انتظار هاي سپيد

امروز، عشقهايي كز پي رنگي بود.…..

  ديروز سفر بهچزابه، از كرخه تا راين، بوي پيراهن يوسف

امروزتوكيو بدون توقف

  ديروز،انبوه جانبازان شيميايي  

امروز  راديو فردا، موج BBC

  ديروز، نخلهاي افسرده، زيتون هاي كال

امروز،CD جشن جديد استقلال  

 و امروز هنوزنسيم لبخند هاي بسيجي ما را به فردا اميدوار كرده

البته بسيجي اصيل کم و بسيجي نما ومتعصب زياد

بسيجي که به مردم گير مي ده زيادياين بسيجي نيست

بسيجي بايد در کمک مردم باشه

ديروزالو!الو ! يا حسين . آنجا جبهه است ؟؟؟

امروزشماره مورد نظر در دسترس نمي باشد themobile set is off .عشق بي پاسخ

ديروززنده باد بسيجي، بي حجاب محتاج نگاه ديگران است

امروز، نگاه زاده علاقه است، حجاب كيلو چند؟؟

  ديروز، آب و آيينه و قرآن، خدانگهدار.

امروز ، گود نايت، باي باي 

 ديروزكربلاي 1 ، كربلاي 2 ، كربلاي 3

امروز50 ميليارد باد هوا، خيالي نيست

  ديروزماشين اداره، بيت المال.

امروزماشين اداره، مال البيت

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:39:00 ب.ظ ]  



  شهــــــــ پیام ــــــید " ...

ایݩ ” قابِ دَر” شاهد است….  

 شاهدِ انتظارے سخت…..  

 

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:28:00 ب.ظ ]  



  شهید شهیدت میکنه ...

عڪس پروفایلش تصویر شہید حاج امینی بود  

 خودش هم همونجور شہید شد…    

 طلبہ مدافع حرم شهید محمد امین ڪریمیان     

 

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:27:00 ب.ظ ]  



  پهلوان بسیجی شهید ابراهیم هادی ...

پهلوان بسیجی ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید  اندرزگو در جبهه گیلانغرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان است؛ او در اول  اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد؛  ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود؛ او در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید،  از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
 

ابراهیم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس  ابوریحان و کریم‌خان گذراند. او در سال ۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی  نائل شود. از همان سال‌های پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع  کرد؛ حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر مرحوم علامه «محمدتقی جعفری» بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود.
این شهید مفقود، در دوران پیروزی انقلاب شجاعت‌های بسیاری از خود  نشان داد؛ همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از  انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد.

  ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد؛ اهل ورزش بود؛ با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد و در  والیبال و کشتی بی‌نظیر بود؛ هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه  می‌ایستاد؛ مردانگی او را می‌توان از ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلانغرب تا دشت‌های سوزان جنوب پرسید؛ حماسه‌های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می‌شود.
  یکی از کارهای ابراهیم انتقال مجروحان و شهدا از منطقه به عقب  جبهه بود. گاهی اوقات پیکرهای مطهر شهدا در ارتفاعات بازی‌دراز بر شانه‌های ابراهیم می‌نشست تا به دست خانواده‌هایشان برسد.
  و سرانجام ابراهیم، در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه‌های  گردان کمیل و حنظله در کانال‌های فکه مقاومت کرد اما تسلیم نشد و در ۲۲  بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچه‌های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا  همراه شد و دیگر کسی او را ندید و این هم آخرین تصویر از پیکر پهلوان بسیجی شهید «ابراهیم هادی» در کانال قتلگاه فکه گرفته شده توسط تلویزیون عراق،  که در نشریه پلاک هشت منتشر شده است.

n="center">
پیکر شهید «ابراهیم هادی»
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:26:00 ب.ظ ]  



  دوستی با شهدا ...

 

دوست شهید من شهید امیرحاج امینی

 

یگن آدم با هر کسی دوست بشه رفتارش شکل و فرم اون رو میگیره…!!!یعنی مثلا اگه با شهدا دوست بشه رفتارش میشه شبیه شهدا…!شاید این جمله رو زیاد شنیده باشید«دوست شهیدت کیه؟!»…این طرح از شما میخواد که از بین عکس های زیر شهیدی رو که واقعا بهش احساس ارادت میکنید به دوستی انتخاب کنید و با شهدا تا شهدا پیش برید…دوستی که همیشه همراهتون هست،به یادتون هست هواتون رو داره،دوستی که شما رو به خاطر منافع خودش نمیخواد…!بلکه خالصانه و مخلصانه دوستتون داره و عمیقا سعادت و موفقیت شما رو میخواد…

دوستی که در مقابل همه عصبانیت ها و گلایه هاتون آروم و ساکت با همون نگاه مهربون همیشگی اش خوب به حرفاتون گوش میده و لبخندش میشه آب روی آتیش وجودتون…با همون لبخند همیشگی یا چشمای مهربونش آرومتون میکنه…اون وقت هست که نگاهش میکنید و عجیب آروم میشید…!عجیب حالتون خوب میشه و صدای چشمانش رو میشنوید که آروم بهتون میگه:غصه چرا؟گریه چرا؟!چرا فکر میکنی تنهایی؟چرا فکر میکنی حواسم نیست…؟!یه وقت فکر نکنی فراموشت کردم،یه وقت فکر نکنی صداتو نمیشنوم و نمیبینمت…یه وقت فکر نکنی رهات کردم!من همیشه حواسم بهت هست،همیشه دل نگرانت هستم،همیشه برات دعا میکنم…!یه وقت نا امید نشی!خوب نگاه نکن!نگاه مهربون خدا رو ببین…گوش کن!صداشو میشنوی؟داره میگه:نکنه از رحمت من نا امید بشی،داره میگه تو بخواه من اجابت میکنم…!

رفاقت با شهدا بازی دو سر برد هست…!شهدا تو رفاقت کم نمیگذارن…خیلی رفیق بازند!!!خیلی با معرفت هستند…مطمئن باشید که اونقدر صبوری میکنن تا راه بیفتید…یه وقتایی باهاتون سرو سنگین میشن تا شما بیشتر به سمتشون برید تا شما بیشتر به خودتون بیایید تا بیشتر حواستون رو جمع کنید اما واقعا هواتون رو دارند حتی اگه حواستون نباشه که حواسشون هست…!!!پس دوستی با شهدا میتونه خیلی کمک کننده باشه…این طرح هشت گام رو مطرح میکنه که تو این راه خیلی کمکتون میکنه…

 

1.انتخاب شهید

خوب اولین قدم این هست که دوستتون رو انتخاب کنید…شما اقدام کنید اون خودش شما رو پیدا میکنه…این شهید میتونه یکی از شهدای این عکس باشه میتونه از فرماندهان یا شهدای جنگ باشه میتونه یکی از بستگانتون باشه میتونه از شهدای مدافع حرم باشه یا حتی شهید گمنام گلزار شهدای شهر شما…!ببینید حقیقتا جذب کدوم شهید میشید نگاه کدوم تا عمق چشماتون نفوذ میکنه؟لبخند کدوم ته دلتون رو خالی میکنه…!آرامش کدوم شهید حالتون رو خوب میکنه؟!

2.با دوستتون عهد ببندید

از اون عهد ها که سرتون بره قولتون نمیره…!میتونید عهد ببندید تا زمان شهادت پای رفاقتتون میمونید و تو مسیر رسیدن به خدا همسفر شهدا میشید و تذکرات و راهشون رو فراموش نمی کنید…!میتونید حتی بنویسید بگذارید یک جایی که همیشه ببینید…ببینید و هر روز تجدید پیمان کنید!

3.شناخت شهید

سعی کنید تا جایی که ممکن هست دوستتون رو بشناسید…رهنمود هاش رو تو وصیت نامه و دست نوشته هاش جست و جو کنید…درد هاش رو تو دلنوشته هاش پیدا کنید…با عکساش انس بگیرید و فیلم هاش رو بارها ببینید…به صوت هاش گوش کنید و با صداش آروم بشید…سعی کنید خاطراتش رو بخونید و با عملکردش با تصمیم هاش با ویژگی هاش آشنا بشید…

4.هدیه ثواب اعمال خود به روح شهید

بهش هدیه بدید…نمک گیرش کنید…خیلی حس فوق العاده ای هست که به بهترین دوستتون هدیه میدید! مثلا ثواب نماز های مستحبی دعا هاتون قرآن هاتون اصلا ثواب هرکاری که برای رضایت خدا انجام میدید حتی درس خوندنتون رو به شهید هدیه کنید…بگید خدایا درسته من این عمل رو خوب انجام ندادم و شاید کمی کوتاهی کردم اما شما با لطف و کرمت ثواب زیادی برای اون قرار بده و من همه ی اون ثواب رو تقدیم دوست شهیدم میکنم…این کار نه تنها از ثواب شما کم نمیکنه بلکه بهش برکت میده…درست هست که شهید با مقام بلندی که داره نیاز به ثواب اعمال ما نداره اما این کار هم حال خودتون رو خوب میکنه هم خلوص نیت و ارادت شما رو نشون میده…

5.درگیر کردن خود با شهید

باور کنید که دوستتون زنده است…باور کنید شما رو میبینه…عکس زمینه گوشی یا کامپیوترتون رو عوض کنید و یکی از عکس های دوستتون رو بگذارید…عکسی که بیشتر از همه دوستش دارید…عکسی که در همه حالتی بهتون آرامش میده…عکسی که هی صفحه گوشیتون رو باز کنید تا ببینیدش!اون وقت باور میکنید که دوستتون حضور داره…این میشه که بیشتر حواستون به پیام هاتون به حرف هاتون و به محتویات گوشیتون هست…!راستی یادتون نره صبح ها بعد از سلام به امام زمان(عج) به دوستتون سلام کنید…مگه جواب سلام واجب نیست؟!پس مطمئن باشید جواب سلامتون رو میدن و این سلام میشه حس خوب اول صبحتون!آخرین شب بخیر شب هم باشه واسه شهدا…!

6.عدم گناه به احترام شهید

این میشه آخرین حجاب…این که موقع گناه میدونی دوستت حواسش هست پس در حضورش گناه نمیکنی یا حداقل کمتر گناه میکنی…یه وقتایی به احترامش دست از گناه برمیداری و این فوق العاده حس شیرینی هست…!باور میکنی عالم محضر خداست زیر نگاه خدا گناه نمیکنی زیر نگاه اولیا خدا گناه نمیکنی زیر نگاه شهدا گناه نمیکنی…!خیلی سخته ولی کم کم با ترک گناه های کوچک میشه به بزرگ هاش و سختاش هم رسید…بالاخره باید از یک جایی شروع بشه دیگه…!

7.اولین پاسخ شهید

تا اینجا خیلی سخت بود اما با کمی صبر ان شاءالله توی این مرحله به جایی می رسید که انجام دادن گناه براتون سخت تر از ترکش هست…اون وقت هست که نشونه های دوستتون رو میبینید…!از هیچ اتفاق کوچکی نگذرید…هیچ چیز اتفاقی نیست…هیچ چیز!!!باور کنید…!کوچکترین گفتگو ها کوچکترین جمله ها میتونن پر از نشونه باشن…اینجاست که ان شاءالله حرکت شما برکت میده ممکنه با یه دوست معنوی آشنا بشید که واقعا میتونه کمکتون کنه…ممکنه دعوت بشید به مزار شهدا و مناطق عملیاتی و راهیان نور…دیگه از عبادت هاتون لذت میبرید و رزق های معنوی نصیبتون میشه…!حتی ممکنه خواب دوستتون رو ببینید!

8.حفظ و ارتقا رابطه تا شهادت

 حالا که خوب با شهدا پیشرفت کردید راحت تر میتونید به ائمه اطهار و اولیاءالله متوسل بشید…دیگه تا حدودی از گناه فاصله گرفتید و راحت تر میتونید صدای محبتشون رو بشنوید…دیگه کم کم آبرو پیدا میکنید…!حرفتون خریدار داره!ان شاءالله روز به روز به خدا نزدیک تر میشید و همین جورعاشقانه تا شهادت پیش میرید…!ان شاءالله یه روزی یه جایی یه کسی شما رو به دوستی انتخاب میکنه و میشید دوست شهید کسی!!! 



منبع اصلی این طرح میگن این دستورالعمل رو یکی از شهدا داده…!شاید بهتره کمی الگوهامون رو بهتر انتخاب کنیم…

من درد تو را ز دست آسان ندهم…

دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم!

از دوست به یادگار دردی دارم…

کان درد به صد هزار درمان ندهم…!!!

امیدوارم همه بتونیم دوست شهیدمون رو پیدا کنیم و این هشت گام رو طی کنیم…خیلی سخته ولی ارزش داره!ارزش رسیدن به گام هشتم…!!!ما اگه حرکت کنیم حتما خود شهدا هم کمکمون میکنن…

خوشحال میشیم شما هم دوست شهیدتون رو به ما معرفی کنید و بگید چی شد که باهاشون آشنا شدید چی شد که با شهدا دوست شدید…

مثل همیشه شهدا التماس دعا!

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:24:00 ب.ظ ]  



  خواهرم ...

 

خواهرم قصد نصیحت ندارم…..!!!

فقط یه لحظه پیش خودت فکر کن مگه اون شهید نمیخواست زندگی کنه..

مگه اون شهید نمیخواست از دنیا لذت ببره…!!!!

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:23:00 ب.ظ ]  



  اسم حضرت زهرا (سلام الله علیها) ...

 يك بار اتفاق افتاد كه بچه ها چند روز مي گشتند و شهيد پيدا نمي كردند. رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد، نام مقدس حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. 15 روز گشتيم و شهيد پيدا نكرديم. بعد يك روز صبح بلند شده و سوار ماشين شديم كه برويم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهيد پيدا مي كنيم، بعد گفتم كه اين ذكر را زمزمه كنيد:
دست و من عنايت و لطف و عطاي فاطمه (سلام الله علیها)
منم گداي فاطمه، منم گــــــداي فاطمه (سلام الله علیها) »

تعدادي اين ذكر را خواندند. بچه ها حالي پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (سلام الله علیها) ما امروز گداي شماييم. آمده ايم زائران امام حسين (علیه السلام) را پيدا كنيم. اعتقاد هم داريم كه هيچ گدايي را از در خانه ات رد نمي كني.»
همان طور كه از تپه بالا مي رفتيم، يك برآمدگي ديدیم.

كلنگ زديم، كارت شناسايي شهيد بيرون آمد. شهيد از لشگر 17 و گردان ولي عصر (عج) بود.يك روز صبح هم چند تا شهيد پيدا كرديم. در كانال ماهي كه اكثراً مجهو ل الهويه بودند. اولين شهيدي كه پيدا شد، شهيدي بود كه اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهيد شده بود. فكر مي كنم نزديك به 430 تكه بود.بعد از آن شهيدي پيدا شد كه از كمر به پايين بود و فقط شلوار و كتاني او پيدا بود. بچه ها ابتدا نگاه كردند ولي چيزي متوجه نشدند. از شلوار و كتاني اش معلوم بود ايراني است. 15 _ 20 دقيقه اي نشستم و با او حرف زدم و گفتم كه شما خودتان ناظر و شاهد هستي. بيا و كمك كن من اثري از تو به دست بياورم. توجهي نشد. حدود يك ساعت با اين شهيد صحبت كردم، گفتم اگر اثري از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (سلام الله علیها) چهارده هزار صلوات مي فرستم. مگر تو نمي خواهي به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) خيري برسد.بعد گفتم كه يك زيارت عاشورا برايت همين جا مي خوانم. كمك كن. ظهر بود و هوا خيلي گرم. بچه ها براي نماز رفته بودند. گفتم اگر كمك كني آثاري از تو پيدا شود، همين جا برايت روضه ي حضرت زهرا (سلام الله علیها) مي خوانم. ديدم خبري نشد. بعد گريه كردم و گفتم عيبي ندارد و ما دو تا اين جا هستيم؛ ولي من فكر مي كردم شما تا اسم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بيايد، غوغا مي كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (سلام الله علیها) از خودتان واكنش نشان مي دهيد.
در همين حال و هوا دستم به كتاني او خورد. ديدم روي زبانه ي كتاني نوشته است: «حسين سعيدي از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايي او شد. همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ي حضرت زهرا (سلام الله علیها) خواندم.

راوی:حاج حسین کاجی  

منبع:کتاب کرامات شهدا

 

   

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[پنجشنبه 1395-11-21] [ 10:35:00 ق.ظ ]  



  التزام به نماز اول وقت درسيره شهدا ...

نماز پلی ارتباطی بین خدا و بنده‌اش است. در نماز، بنده دلش را برای راز و نیاز با خدایش باز می‌کند و شروع به حرف زدن، ستایش کردن و درخواست از خداوند می‌کند و نهایت بندگی‌اش را برای خداوند به منحصه‌ی ظهور می‌گذارد. در این بین نماز می‌تواند پل ارتباطی قویتری باشد وتمام ثوابش را در بر داشته باشد، به شرطی که بر طبق قرآن، سنت صحیح و در اول وقت بر‌‌گزار شود.

امام صادق(ع) فرمود:  (( فَضل الوَقت الأوّل علي الآخر كَفضلِ الآخرة عَلَي الدّنيا؛ فضيلت اول وقت [نماز] بر آخر وقت، همچون فضيلت آخرت بر دنياست ))

از جمله اعمال عبادی كه در سيره بيشتر شهيدان به چشم می‏خورد، پايبندی به نماز اول وقت است. شرايط سخت جنگ تحميلی، درگيريی های عمليات و مشغله‏ های كاری زياد و مانند آن، موجب نمی شد كه آنان نماز اول وقت را به تأخير بيندازند و مشغول كاری ديگر شوند. امید است خواندن نماز اول وقت قسمت همه شود…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[جمعه 1395-10-03] [ 12:59:00 ب.ظ ]  



  دل نوشته ای از یک شهید گمنام ...

من شهید گمنامم ،پیکر من در شلمچه در تفحص پیدا شده ومرا

میخواهند برای دفن به شهر ببرند

اما امروز از بچه های تفحص گله مندم !

چرا جسدم را پیدا کردید ؟

چرا مرا به شهر بردید؟

دل ما از شهر های شما گرفته است

مابا شهر های شمه سنخیتی نداریم ،شهرهایتان به گناه آلوده است

بوی فساد وگناه آزارمان میدهد

کسی هم اینجا با ما کاری ندارد …شما مشغول دنیای خودتان هستید

چرا مارا از شلمچه جدا کردید ؟ مارا به شلمچه بازگردانید

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[یکشنبه 1395-09-21] [ 09:02:00 ب.ظ ]  



  یادمان باشد اگر شهید نشویم ...

 
  
 
 
ﺧــــــــــﺪﺍﯾــﺎ؛  

 صفحه ی ﺁﺧﺮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎمهﺍﻡ ﺭﺍ اینگونه می ﺧﻮﺍﻫﻢ… “به فیض شهادت نائل شد”

ﺁﺭﺯﻭﯾﺶ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ که ﻋﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻫﺴﺖ؟! 

ﺭﺍﻩ ﺁﺳﻤﺎﻥ که بسته نیست ، ﻫﺴﺖ؟! 

اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فے سبیلک بحق الحسین 

 تا حرف شهادت می زنم،

فرشته ها می زنند

زیر خنده…! حق دارند… تصادف، بیمارستان،مرگ عادی

سزای چون منی است.. اما… این که نشد پایان!

خداوندا،انتهای قصه ام را سرخ بنویس

یادمان باشد اگر شهید نشویم 

 باید بمیریم..
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:56:00 ب.ظ ]  



  شهدای غواص ...

    

شهید گمنام بگو،

بگو به من حرف دلت رو،تا کی می خوای سکوت کنی!


شهید گمنام بگو،

پس کی می خوای فکری برای بغض توی گلوت کنی؟

 

گمان کنم که ارثیه مادری ست، گمنامی 

خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفس نشد

و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت

خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند

و  بال  وبال جانشان نشد

خوشا به حال آنان که…

خوشا به حال ما، اگر شهید شویم 

   

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:55:00 ب.ظ ]  




  با چه روی اون دنیا جواب شهدارو بدیم ...

با چه روی  اون دنیا جواب شهدارو  بدیم

 

 

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:54:00 ب.ظ ]  



  تصاویر از تشیع جنازه ...

 

 

 

 

 

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:53:00 ب.ظ ]  



  شهیدحاج حسین خرازی ...

زندگی نامه ای کوتاه از شهیدحاج حسین خرازی

روز جمعه ماه محرم سال 1336 در یکی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «کوی کلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران کودکی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اکثر اوقات پس از تکالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تکبیر می‌گفت.

حسین در دوران فراگیری دانش کلاسیک لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده و در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها و کتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. در آن دوره او را برای عملیات سرکوب‌گرانه ظفار به عمان فرستادند ولی او از این سفر به معصیت یاد کرد و حتی نمازش را تمام می‌خواند. از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظه‌ای آرام نگرفت. یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.

با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح در عملیات خاکریزش شرکت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌کرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت کم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای کارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی کاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یکبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد. اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد.


 

معجزه
یکی از کسانی که شهید خرازی را زیاد دوست داشته می گوید:من وی را در خواب دیدم باورم نشو وبیدار شدم شب بعد دوبار امد تو خواب هم و گفت نمازت را زود بخوان وبعد حاجتت قبول می شود. او این کار انجام داد وهمان طور شد که شهید خرازی گفت.

معرفی کتاب


کتابی به نام کتاب “جزلبخند چیزی نگفت” از زندگانی این شهید بزرگوار برای وی منتشر شده است.

 
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:52:00 ب.ظ ]  



  دست نوشته ای از شهید امیر حاج امینی: ...

 

سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان مخلص او

 از اینکه بنده بد و گناهکار خدایم سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم

 آرزوی مـــــــــــرگ می کنم؛ ولی باز چاره ام نمی شود.

هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم ، جز اینکه دلم را به دو چیز خوش کرده ام:

 یکی اینکه بااین همه گناه،اودوباره مرا به سرزمین پاکی واخلاص وصفاومحبت بازم گرداند.

 پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمی بینم و

 احساسش نمی کنم اگر چنین نبود پس چرا مرا به اینجا آورد؟

دوم اینکه قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدی هایم بسیار دلسوزم.

 لحظه ای حاضر به رنجش کسی نمی شوم، حتی رنجش بسیار کوچک و ناچیز،

 ولی در عوض برای خوشنودی دیگران حاضر به تحمل هرگونه رنجی می شوم.

 بله! به این دو چیز دل خوش کرده ام

اگر دوستم داری که مرا به اینجا آورده ای پس به آرزویم که …. برسان.

ای کسانی که این نوشته را می خوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم،

 بدانید که نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او، به بالاترین درجات دست یابند.

 البته در این امر شکی نیست .

ولی بار دیگر به عینه دیده اید که یک بنده گنهکار خدا به آرزویش رسیده است.

حالا که به عینه دیدید، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا می کنم،

 بیایید و به خاکش بیفتید و زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید.

 با او آشتی کنید. زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است.

 فقط کافی است یکبار از ته دل صدایش کنید.

دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید

 و دیگر هر چه می کند، او می کند و هر کجا که می برد، او می برد……

شنبه 7/4/65

ساعت 5 بعدازظهر

بنده مخلص و گنهکار، امیر حاجی امینی

 


                           

                            

                            

                            
                           
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:52:00 ب.ظ ]  



  سخنرانی و روایت گری های زیبا از استاد مهدوی ارفع (بیات) ...

 

سخنرانی حجت الاسلام مهدوی بیات در شلمچه(تاثیر درک شهدادرزندگی) ۲۳:۴۵
سخنرانی حجت الاسلام مهدوی بیات در طلائیه(پاکی نوجوان شهید) ۰۹:۲۱
سخنرانی حجت الاسلام مهدوی بیات در طلائیه(قطعه ای از بهشت) ۱۰:۰۷
سخنرانی حجت الاسلام مهدوی بیات در طلائیه۲ ۱۰:۰۸

اینجا همون جایی که دست حسین خرازی از تنش جدا شد!اینجاهمون جایی که سر سردار خیبر از تنش جدا شد! اینجا همون جایی که ……آخه اینهایی که اینجا افتاده اند همشون حمید باکرین!می دانید اینجا کجاست؟ اگر می خواهید به یاد شهیدان دل صاف کنید بشنوید این آیتم شنیدنی را (۱۱:۲۲)

بخش اول روایتگری حجت الاسلام بیات با عنوان سربندهای فراموش شده؛ خاطراتی شیرین و کراماتی از شهدا (۱۳:۲۰)

دانلود

روایتگری حجت الاسلام مهدوی بیات در شلمچه،«خاطره ای از شهیدی که وعده داده بود شب عقد دخترش برگرده» (5:08)
نقل خاطراتی شنیدنی از عنایات شهیدان به جوانان، حکایت التماس شهید مدنی به شهیدی، دیدن شهید آوینی، عنایت شهید همت و خاک ریختن آیت الله جوادی بر سرش بالای سر شهید (۱۸:۴۵)

دانلود

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:49:00 ب.ظ ]  



  مظلومیتهای شهید همت ...
نتیجه تصویری برای شهید همت

کلیپ روایتگری فرماندهان دفاع مقدس از مظلومیتهای شهید همت

 

دريافت فايلها :

مظلومیت حاج همت

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:46:00 ب.ظ ]  



  شهید محمد رضا شفیعی ...

شهید محمد رضا شفیعی راز سالم ماندن جسد یک شهید بعد از 16 سال +تصاویر

 

راز سالم ماندن جسد یک شهید بعد از 16 سال +تصاویر
بعد از 16 سال پیکر محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند اما صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی سالم مانده بود.

به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، جملات بالا بخشی از خاطرات منتشر نشده در مورد نحوه شهادت محمد رضا شفیعی(شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد) است که حسین محمدی‌ مفرد، از غواصان «لشکر 5 نصر» و واحد تخریب در دوران دفاع مقدس بیان کرده است.

محمدی‌ مفرد که چهارم دی‌ماه سال 1365 در «عملیات کربلای 4» و در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمده بود خاطراتی از نحوه شهادت شهید شفیعی را بیان کرد.

عملیات کربلای 4 سوم دی‌ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد و در صبح دهم دی‌ماه همان سال توسط دشمن اسیر شدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از اذیت و شکنجه‌های بسیار، ششم دی‌ماه به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم.

به سرباز عراقی گفت عکس صدام را پایین بیاور

از آنجایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت من می‌گذشت و در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی‌ام را ضعیف کرده بود اتفاقات ساعات اولیه حضور در بیمارستان را به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید شفیعی است که در تخت سمت چپ من بستری شده بود. بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای او بود که در حال صحبت با هم اتاقی‌هایمان بود اما من هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده بودم و غمگین و ناراحت بودم چون از سرنوشت آینده‌ام اگاهی نداشتم؛بنابراین سکوت را بهتر می‌دانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه می‌کردم.

ساعت بین 4 و 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمدرضا رفت و محمدرضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به آن سرباز می‌گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره می‌گفت: نه نه. این حرف‌ها را نزن که سرت را می‌برند و سر من را هم می‌برند. ولی محمدرضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می‌گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ می‌گفت و درود بر خمینی را می‌گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.

من از صحبت‌های محمدرضا و سرباز عراقی تعجب کردم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمدرضا گفتم: مگر این سرباز را می‌شناسی که اینقدر راحت با او حرف می‌زدی؟. گفت: نه. گفتم: پس با چه جرأتی اینگونه صحبت می‌کردی؟. گفت: من از کسی ترسی ندارم. به عراقی‌ها گفته‌ام که پاسدار هستم. این عراقی‌ها هستند که باید از من بترسند.

آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها. همنیطور که صحبت می‌کرد من با خودم گفتم گفته بودن موجی، ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است.

من محمد رضا هستم

با توجه به داروهایی که خورده بودم به خواب رفتم. نمی‌دانم چه مقدار زمان بود که ناله‌های محمدرضا از خواب بیدارم کرد. پرسید چه شده؟ گفت: درد دارم. بر روی تخت نشسته بود و از درد به خودش می‌پیچید و عراقی‌ها را صدا می‌کرد که کمکش کنند. پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت.

اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که گفت:اسمت چیست؟ گفتم:حسین.گفت: حسین من زنده نمی‌مانم جراحت من بسیار زیاد است. من را فراموش نکن. من محمدرضا پاسدار و بچه شهر قم هستم. اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم: لطفا بگیر بخواب… . دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم چون از حرف‌های محمدرضا دلم به یکباره گرفت.

غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اینها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم.

با این سخنان محمدرضا، چشمانم را اشک گرفت. من که فقط 14 سال سن داشتم، درد جراحتم را فراموش کرده بودم و اشک می‌ریختم. به حال تنهایی وغربت گریه می‌کردم. آنقدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعت‌ 3 صبح بود که با ناله‌های محمدرضا از خواب بیدار شدم.

گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟

گفت: من که گفتم درد دارم…

کاری از دستم ساخته نبود و فقط نگاه به او می‌کردم که درد می کشد. پرستار مجددا آمد و به محمدرضا آمپول آرام‌بخش زد و رفت. بعد برای آرامش خودم با محمدرضا شروع به صحبت کردن کردم. البته چیز زیادی از آن حرف‌ها یادم نمی‌آید ولی مهمترین حرف‌ها این بود که چرا اینقدر راحت حرف می‌زنی؟ چرا فکر می‌کنی گفتن این حرف‌ها به عراقی‌ها شجاعت است؟ فکر نمی‌کنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!

فرار کن

محمدرضا گفت: چرا. حق با تو است اما من با همه فرق دارم. من بزرگ نشدم که بترسم. بزرگ نشدم که اسیر باشم. من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور می‌کردم تا من را فراری دهد.من در اسارت یا می‌میرم یا فرار می کنم و از تو هم می‌خواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن. من واقعا نمی‌ترسم ! من بازیگر نیستم. من از دشمن ترس ندارم. من اسیر نیستم. چند بار این جمله را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان.

محمد رضا با بدن لخت هم سرما را تحمل کرد هم درد را

صبح شد. ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر بغداد بردند که فکر می‌کنم پادگان نیروی هوایی بود. چون دائما صدای بلند شدن و فرود هواپیماهای جنگی شنیده می‌شد. همان شب اول، محمد رضا از درد بی‌تاب شده بود. من و هم سلولی‌هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا می‌کردیم تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود آمد و از پشت همان میله‌ها یک مسکن به محمدرضا تزریق کرد و رفت.

محمدرضا لباس به تن نداشت و تمام شکمش رد بخیه داشت. فکر می‌کنم که تمام معده و روده‌هایش به هم پیچیده بود. باز هم در زندان حرف‌های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را می‌گفت که من اجازه ندادم حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند.

نیمه‌های شب بود. خواب بودم که با یک ضربه بیدار شدم. محمدرضا در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست محمدرضا نزدیک به نرده‌های درب زندان.

مقداری پنبه خون‌آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ بود که بوی بدی می‌داد. محمدرضا از من خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد محمدرضا شدم آنقدر جراحتش زیاد بود که دفع از طریق شکم انجام می‌شد.

با خودم گفتم در داخل شکم محمدرضا همه چیز جابجا شده است ولی سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج سلول دوباره خوابیدم.

فردای آن روز ما را به محوطه زندان بردند. محمدرضا چون توان حرکت نداشت در همان پتویی که از بیمارستان با آن حمل شده بود داخل سلول بود که چند نفر او را بلند کردند و بیرون آوردند. محمدرضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرمای هوا او را اذیت می‌کرد ولی ناله‌اش به خاطر سرما نبود. درد جراحاتش بود. احتیاج به عمل جراحی داشت و مراقبت‌های پزشکی.

زخم‌های من کم بود و می‌شد آن‌ها را تحمل کرد ولی محمدرضا خیلی اذیت شده بود. تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بودیم و باز هم به محمد مسکنی زدند و داخل آمدیم. کمی غذا آوردند ولی محمدرضا چیزی نخورد و خیلی زود تاثیر مسکن تمام شد و ناله‌هایش شروع شد اما نه مثل دیروز. چون خیلی ضعیف شده بود و توان ناله نداشت.

تشنه رفت

ساعت 10 شب بود که محمدرضا دیگر کاملا بی‌حال شده بود و توان ناله کردن هم نداشت.به من نگاه کرد و گفت:حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم.بعد گفت خواهش می‌کنم کمی به من آب بده که خیلی تشنه هستم.من به چشمانش که می‌گفت آخرین لحظات زندگی‌ام هست نگاه می‌کردم. صدایش خیلی آهسته شده بود. قبلا صدایش رسا و بلند بود ولی دیگر خبری از آن صدا نبود. قابلمه‌ای که در آن آب بود را به سمت محمدرضا بردم.

همه اسرای سلول بیدار بودند و با نگرانی به محمدرضا نگاه می‌کردند.کسی حرفی نمی‌زد.همه به این نتیجه رسیده بودند که او دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزدیکی‌اش بردم.خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد.دستش را بر لبه قابلمه گذاشت، دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه‌ها ظرف آب را کنار زد و گفت:نه،اجازه ندهید آب بخورد. جراحاتش زیاد است و برای زخمهایش خوب نیست. این حس به همه بچه‌ها دست داده بود که محمدرضا لحظات آخر عمرش است بنابراین با صدای بلند گفتند:نه،نه.اجازه بده تا آب را بنوشد.

هیچ وقت آن صحنه را فراموش نمی‌کنم که یک دست محمدرضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش می‌کشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را،تا او آب نخورد.

فکر می‌کنم این حالت شاید 50 ثانیه زمان هم طول نکشید که دست محمدرضا از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد. با نارحتی به آن برادر گفتم خوب شد آب ندادی و او شهید شد؟. در جواب گفت:من قصد اذیت نداشتم.آب برای جراحاتش خوب نبود.آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت. می‌دانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست ولی ما بر اساس احساس‌مان می‌خواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه.البته حق با ایشان بود و کارش درست بود. به هر حال محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود.صبح او را بردند.

از مهمترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم این است که اولا فامیلی محمد رضا را در طول اسارت نمی‌دانستم به همان دلیل که گفتم. فقط می‌دانستم که اسمش محمدرضا،پاسدار و بچه قم است. چون چند بار این را به من گفت و وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود برادر بزرگوارم آقای محسن میرزائی بود ایشان پیگیری کردند و مادر این شهید بزرگوار ار پیدا کردند و نحوه شهادت را برایشان گفتند.

محمدرضا شفیعی در شب عملیات کربلای 4 با اصابت تیر دشمن به ناحیه شکمش مجروح می‌شود و چون همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند، به دست عراقی‌ها اسیر می شود. 11 روز در اسارت به سر می‌برد و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه بعثی‌ها به شهادت می‌رسد و همانجا در کربلا دفنش می‌کنند.

صدام در مورد محمد رضا چه گفت؟

بعد از 16 سال پیکر محمدرضا را سالم از خاک در آورده بودند اما صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود.پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود،ولی سالم مانده بود.حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند تا استخوان‌های پیکرش هم از بین برود ولی باز هم سالم ماند. وقتی گروه تفحص پیکر محمدرضا را تحویل می‌گرفتند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه ‌کرده و گفته:ما چه افرادی را کشتیم!.

راز سالم ماندن پیکر محمد رضا

مادر شهید می‌گوید: در زمان موقع دفن پیکر محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت:« شما می‌دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. » ولی حاج حسین گفت:«راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی‌شد،مداومت بر غسل جمعه داشت، دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می‌شد، ما با چفیه‌هایمان اشک‌مان را پاک می‌کردیم ولی ایشان با دست اشک‌هایش را می‌گرفت و به بدنش می‌مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می‌آوردند،ایشان آب را نمی‌خورد و آن را برای غسل نگه می‌داشت. »

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:45:00 ب.ظ ]  



  یا ابا عبدالله ...

به نام خداوند حكيم »»»

 

طرف اومد جلو بهم گفت:

مگه شما نمی گین سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم؟

 گفتم:

 بله می گیم. حالا منظورت چی هست از این سوال؟

 گفت:

 پس چرا این همه محکم به سینه خودتون می کوبید؟

 باید دشمنای امام حسین رو محکم بزنین…

 بغض گلوم رو گرفت، گفتم:

 آخه دم دست ترین دشمن امام حسین هوای نفس خودمونه

 ما به سینه مون می کوبیم تا اول از همه خودمون رو سرزنش کنیم که چرا

 نتونستیم سربازی باشیم برا پسرش صاحب الزمان…

 ما قبل از هر دشمنی می خوایم با هوای نفسمون بجنگیم…

شمر نمازش را می خواند…

روزه اش را هم می گرفت…

آشکارا هم فسق و فجور نمی کرد…

و شاید اهل رشوه و ربا هم نبود…

معاویه و ابن زیاد و عمر سعد هم همین طور…

یادمان باشد…

زیارت عاشورا که می خوانیم…

وقتی که رسیدیم به “لعن الله…” هایش…

لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم:

نکند این “لعن الله…” شامل حال ما هم بشود؟؟؟

مایی که گاه خودمان را

ارزانتر از شمر و عمر و ابن زیاد می فروشیم…
 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[چهارشنبه 1395-07-07] [ 06:49:00 ب.ظ ]  



  دنیا ..... ...

 

به نام حق »»»

 

 این روز ها و شب ها چه شوریست…

بوی حسین فاطمه می آید…

تکیه ها آماده شده…

خیمه ها برپاست…

لباس مشکی ها آماده است…

روضه خون ها آماده اند…

عزاداران حسینی آماده اند…

لطمه زنها و زجه زنها بی قراری می کنند…

همه چی آماده است…

ولی جای کسی خالی است….

جای خالی که خیلی ها حسش نمی کنند….

شما می دونید جای کی خالیست….

*جای مهدی فاطمه(عج)*است…

ایها الناس هنوز یک پسر فاطمه زنده است….

عاشورایی دیگر در راه است…

عباس مهدی کجاست.؟

علی اکبر مهدی کجاست؟

این روز ها که روز شمار محرم و صفر را می گوییم…

کاش یک نگاهی به روز شمار غیبت مهدی فاطمه بیاندازیم…

۱۱۱۴سال شمسی و ۸ماه و ۸روز

ای کاش الان که به استقبال تاسوعا و عاشورا می ریم

به همین زودی ها به استقبال مهدی فاطمه برویم

ای کاش….

یعنی می شود حر مهدی شد….؟

ﮔﻮﯾﻨﺪ :
ﺣﺮ ﺑﻦ ﯾﺰﯾﺪ ﺭﯾﺎﺣﯽ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺴﺖ… ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻟﯿﻦ
ﮐﺴﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ.

و ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺩﻋﻮﺗﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺭﻫﺒﺮﺷﺎﻥ ﺷﻮﺩ…

ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﯿﺮ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ…

چه کسی ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺭﺳﺪ؟
ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺍﺭ ﺍﺑﺘﻼﺳﺖ…

ﺑﺎ ﻫﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﯽ ﭼﻬﺮﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ،

ﭼﻬﺮﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﮕﻔﺖﺯﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ…!
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﺧﺮﺩﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ؟

ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺑﻠﯿﺲ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ، ﺑﻪ ﺗﻘﺮﺑﺖ،

ﺑﻪ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﺖ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﮐﻨﯽ . ﺧﺪﺍ ﻫﯿﭻ ﺗﻌﻬﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﻤﺎﻧﯽ، ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺷﺪﻩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ
ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯽ، ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻭﺩ ﻋﺎﻓﯿﺖ ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮﯼﺍﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻃﻠﺐ ﮐﻨﯽ…


ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺍﻧﯽ ﺍﺳﺎﻟﮏ ﺣﺴﻦ ﺍﻟﻌﺎﻗﺒﻪ ﻭ ﺍﻻﺧﻼﺹ ﻓﯽ النیة….

الهي آمــــــــــين…التماس دعـــــــــــــــــــــا...

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 06:47:00 ب.ظ ]  



  عباس ...

السلام علیک یا باب الحوائج ، یا قمر بنی هاشم

السلام علیک یا علمدار حسین  و سپهسالار کربلا

السلام علیک یا سقّای طفلان

سلام بر تو ای سمبل وفا، صفا، صداقت، شجاعت، مردانگی، دلیری و جوانمردی

السلام علیک یا ابوالفضل العباس

وقتی پرچم حضرت عباس(ع) و همراه اسرا آوردن تو قصر یزید ،

یزید پرچمو از دور دید به احترام پرچم پاشد ، وزیر پرسید؟؟؟

یا امیر چرا تا پرچم علمدار حسین (ع) دیدید پا شدید ؟؟؟؟؟

یزید جواب داد ای نفهم این پرچم و نگاه کن تیکه تیکه شده همه جاش

ولی فقط جای دست عباس(ع) سالمه…

این علمدار تا لحظه ایی که جوون تو بدنش بوده تا رمقه آخر به داداش وفادار بوده …

قربون داداشی برم که امان نامه رو ندید رد کرد ،

شب آخر وقتی همه اومدن از بین دو انگشت امام حسین (ع)جایگاهشون و تو بهشت ببینن نگاه نکرد و رفت ….

 امام گفت عباسم تو جایگاهتو نمیبینی ؟؟؟؟

حضرت عباس(ع) گفت بهشت من شمایید…

 دلت نلرزد عباس من ،دشمن هرچقدر هم که بزرگ باشد

کمتر و کوچکتر از ان است که دل عباس مرا بلرزاند…

عباس را پدر نام نهاد،چون میخواست شیر دژم باشی

و از بیشه ی ال الله حفاظت کنی و هم خاطره ی

عمویش عباس را زنده نگه داری…

ابوالفضل را هم پدر کنیه بخشید چرا که میخواست

پدر همه ی خوبی ها و زیبایی ها باشی…

اما ماه بنی هاشم را فقط پدرنگفت،هرکه روی ماه تورا دید گفت…

ماه که باشی گرگ ها هم به طمع به دست اوردنت سربلند میکنند…

ماه بنی هاشم که باشی ،شمرهم برایت امان نامه می اورد…

اب مهم نیست عباس جان و دلم…خودت را دریاب…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 06:38:00 ب.ظ ]  



  باید درست بگیم ...

اصطلاح غلط که به کار میرود:   

 ۱_ خدا بد نده!  

 این کلام اهانت به پروردگار  

است،زیرا خدای تعالی در قرآن فرموده:هیچ خوبی به شما نمیرسد 

 مگر از ناحیه ی خدا و هیچ بدی بشما نمیرسد مگر از  

ناحیه ی خود شما(و بخاطر اعمال خودتان است)
   

 ۲ _جوان ناکام! 

 این اصطلاح‌ عامیانه برای جوانهایی که 

 قبل از ازدواج از دنیا میروند بکار  

میرود ،درحالیکه ازدواج کام حقیقی یک انسان نیست 

 که اگر ازدواج نکرد به او بگویند  

ناکام ،بلکه کام حقیقی انسان رسیدن به مقام بندگی خداست و 

 استفاده ی خوب کردن از  عمر و فرصتی که خدا به او داده است 

 

 ۳_عیسی به دین خود، موسی به دین خود!  


این جمله معنای صحیحی ندارد، زیرا بین پیامبران خدا،  

 کوچکترین اختلافی نبوده و همه ی آنها   

عقیده ی یکسانی داشتند.   

 

 ۴_ ولش کردی به امان خدا!  

 
 این حرف کفر آمیز است ،زیرا اگر  

کسی مال یا فرزند خود را به امان خدا بسپارد 

 که غمی نیست بهتر است بجای این کلام  

گفته شود: ولش کردی به حال خودش!   

 

 ۵-  انسان جایز الخطاست!  

این حرف نیز غلط است  

،زیرا انسان برای خطا آزاد نیست.بهتر است بگوییم 

 انسان ممکن الخطاست، یعنی ممکن است خطا کند. 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[یکشنبه 1395-06-28] [ 06:52:00 ب.ظ ]  



  خدا چه شكليه ...

به نام   خــــــــدا »»»

 

 

لطفا از اين متن آسون نگذريد :

خدا چه شكليه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سوألى كه براى اكثر مردم ، مسلمون و غير مسلمون ، كوچيك و بزرگ حتما پيش اومده !؟

اینه   كه خدا از كجا اومده ، الان كجاست ؟

از چى درست شده و قبل از خدا چى بوده !؟؟

اگر شما هم دوست داريد جواب اين سؤالها رو بگيريد بايد بدونيد عقل و درك و


فهم ما قادر نيست به اون مرحله برسه ولى امام على (ع) در مقابل سؤال كفار راجع به خداوند به زيبايي جواب دادند

وهم ضعف و عدم درك ما از وجود خداوند را  شرح دادند …

سؤال كفار از امام على(ع)

در چه سال و تاريخى خدايت به وجود امد ؟

امام فرمود ؛ خداوند وجود داشته قبل از وجودامدن زمان و تاريخ و هرچيزى كه وجود داشته …

كفار گفتند  چه طور ميشود؟ !

هرچيزى كه به وجود آمده يا قبلش چيزى بوده كه از او به وجود آمده ويا تبديل شده !؟
امام على (ع) فرمود :

قبل از عدد ٣ چه عددى است ؟
گفتند ٢
امام پرسيد قبل از عدد ٢ چه عدديست ؟
گفتند ١
امام پرسيد و قبل از عدد ١ ؟
گفتند هيچ

امام فرمود چطورميشود عدد يك  كه بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل

ازخداوند كه خود احد و واحد حقيقى است نميشود چيزى نباشد ؟؟

كفار گفتند خدايت كجاست وكدام جهت قرار گرفته !؟

امام فرمود همه جا حضور دارد وبر همه چيز مشرف است …

گفتند چطور ممكن است كه همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى  !

امام فرمود :
اگر شما در مكانى  تاريك خوابيده باشيد صبح كه بيدار شويد روشنايي را از كدام طرف و كجا مي بینيد ؟

كفار گفتند همه جا و از همه طرف
امام فرمود پس چگونه خدايى كه خود نور سماوات و ارض است نميشود همه جا باشد؟؟

كفار گفتند : پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشيد است خدايت از چيست !؟

چطور ميشود از چيزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى !؟

امام فرمود خداوند خودش خالق خورشيد و نور است ايا شما قدرت طوفان و باد را نديده أيد؟

باد از چيست كه نه ديده ميشود نه از چيزى است در حالى كه قدرت مند است خداوند خود خالق باد است…

گفتند :خدايت را برايمان توصيف كن
از چى درست شده ؟ ايا مثل آهن سخت است ؟

يا مثل آب روان ؟ ويا از گاز است و مثل دود و بخار است !؟

امام فرمود :
ايا تا به حال كنار مريضى در حال مرگ بوده ايد و با او حرف زده ايد ؟

گفتند : آرى  بوده ايم و حرف زده ايم .

امام فرمود : آيا بعداز مردنش هم بااو حرف زديد ؟

گفتند نه چطور حرف بزنيم در حالى كه او مرده ؟!

امام فرمود : فرق بين مردن و زنده بودن چه بود كه قادر به تكلم وحركت نبود؟؟

گفتند :روح  ، روح از بدنش خارج شد …

امام فرمود شما آنجا بوديد و ميگوييد كه روح از بدنش خارج شد و مُرد؛ حال آن روح را كه جلو چشم شما

خارج شده برايم توصيف كنيد از چه جنس و چگونه بود !؟


همه سكوت كردند …

امام على (ع) فرمود: شما قدرت توصيف روحى كه جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا  بيرون أمده را نداريد؛

چطور قادر به فهم و درك  ذات أقدس احديت و خداى خالق روح هستيد…

بر گرفته از کتاب توحید نظری …نوشته حجت السلام شایان

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[سه شنبه 1394-07-14] [ 12:48:00 ب.ظ ]  



  مطلبي واقعا" خواندني : ...

یک تحقیق است بخوان خیلی جالبه

مطلبي واقعا” خواندني :

تعداد حروف مقطعه در قران 30 تا است:


الم . الم . المص .الر. الر. الر. المر. الر.‌ الر. کهيعص.طه. طسم . طس . الم.الم . طسم .

الم.الم. يس . ص . حم.حم.حم.حم.حم.حم.حم . ق . حمعسق ، ن

حروف مقطعه تکراري را حذف ميکنيم؛ 14 کلمه زير باقي مي ماند:

الم . المص . الر . المر . کهيعص . طه . طسم . طس . يس . ص . حم . حمعسق . ق . ن

مجددا حروف تکراري را حذف ميکنيم، باز14 حرف زيرباقي مي ماند :

ا . ل . م . ر . ص . ک . ع . ه . ي . ط . س . ح . ق . ن

وقتي حروف را به هم بچسبانيم جمله صحيح ومعني دارزير درست مي شود:

صراط علي حق نمسکه. يعني: راه علي حق است و ما به آن تمسک مي جوييم.

سجاده را دوست داشتم…

اسمش را گذاشته بودم…

«آغوش همیشه باز خدا»…

هر جا سجاده بود، میشد با خدا خلوت کرد…

حتی وسط صف نماز جماعت…

هنوز هم سجاده را دوست دارم…

اما یاد گرفتم برای خلوت کردن با خدا لازم نیست دنبال سجاده بگردم…

تمام زمین سجاده است…

روزگارتون پر از لحظه های دو نفری با خداوند…

 



موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[دوشنبه 1394-07-13] [ 09:16:00 ب.ظ ]  



  در آوردن اشک مهدی فاطمه (عج) مد شده!! ...


نکته اینه که ما این وسط میخوایم باخته باشیم ی عمر آتش برای خودمون بخریم…

یا پیروز ماجرا و اونی که به عشق امام زمانش از گناه گذشت؟

یوسف فقط یه زلیخا جلوش بود ،الان جلو جوونا هزاران زلیخاست…

جلو موسی یه فرعون بود،الان تو هر جامعه ای صدها فرعونه،صدها نمروده،صد ها قارونه

امروز دین داری مشکله؟؟؟

امام باقر فرمود: ای جوان،خودتو به کمتر از بهشت نفروش

سلمان علی دید وسلمان شد،پیغمبر دید و سلمان شد…

ما کیو داریم میینیم تو جامعه امروز

کوسلمان؟ کو مقداد،کو مالک

خودتونو ارزون نفروشین میدونم هرزگی زیاد شده.هرجا نگاه میکنی گناهه.

ولی تو این شرایط دین نگه داشتن خیلی ارزشمندتره ها!

واقعا شيطان را در شهر نمي بيني؟

اينجا! لاي كم فروشي هاي بقال محل! توي فحش هاي ركيك مرد همسايه؟

بين دست هاي گره خورده ي نامزدهاي بي شناسنامه؟

روي روسري هاي بادبرده ي دختركان بالا شهر!

تو واقعا صداي خنده هايش را نمي شنوي؟

لاي موسيقي هاي تند ماشين هاي شاسي بلند؟ توي دعواهاي بي انتهاي پدر و پسر گوشه ي خيابان؟

بين جيغ هاي پيرزن مال باخته!

تو واقعا جولان دادنش را ميان زمين و آسمان نمي بيني؟

نمي بيني دنيا را چقدر قشنگ رنگ آميزي كرده و بي آنكه من و تو بفهميم

“جاهليت مدرن” را برايمان سوغات آورده است؟

نمي بيني توي مدرنيته ي بي سرو ته مان چقدرهمه ديوارها را پر از شعارهاي جور واجور كرده؟

توي وجود من و تو چقدر شك و شبهه انداخته است؟

قلقلك دادن هايش را حس نمي كني؟

توي رخت خواب گرم و نرمت موقع نماز صبح؟ وقت گاز دادن هاي پشت چراغ قرمز؟

زمان قايم كردن اسكناس هايت وقت ديدن صندوق صدقات؟ موقع باز كردن سايت هاي ناجور اينترنت؟

نفوذش را نمی بینی؟

میان آيين هاي شيطان پرستان روشنفكر؟ روي تيزي چاقوهايشان موقع مكيدن خون هاي همديگر؟

او همين جاست. هرجا كه حق نباشد. هرجا كه خدا نباشد.

هرجا كه يادمان مي رود براي آمدن منجي مان و استقبالش كاري بكنيم!

واي! منجي ما چه حالي دارد وقتي به شيطان نخ مي دهيم…!؟

* ای مردم از گام های شیطان پیروی نکنید همانا او برای شما دشمنی آشکار است (بقره: 168)

اشتباه میکنند

این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مد است

نه ساپورت های رنگاوارنگ

نه انواع شلوارهای پاره

و مدل های موی غربی

و نه روابط نا مشروع و دزدی

این روزها

فقط

در آوردن اشک مهدی فاطمه (عج) مد شده!!

حواست به مولا باشه !اللهم عجل الولیک الفرج…

 

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[شنبه 1394-07-11] [ 04:57:00 ب.ظ ]  



1 2