کانال کمیل 

 


از يكي از مسئولين اطلاعات پرسيدم: “يعني چي گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نيومده اونها هم كه توي
كانال سوم و دوم هستن".
اون فرمانده هم جواب داد: “كانال سومي كه ما تو شناسايي ديده بوديم با اين كانال فرق داره، اين كانال و چند كانال
فرعي ديگه رو عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانالها درست به موازات خط مرزي بود ولي كوچكتر و
پر از موانع. “بعد ادامه داد:
” گردانهاي خط شكن براي اينكه زير آتيش دشمن نباشن رفتن داخل كانال. با روشن شدن هوا تانكهاي عراقي هم
جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همين طور داره رو سر اونها آتيش مي ريزه “.
بعد كمي مكث كرد و ادامه داد: “مي دوني عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چيده بود . مي دوني عمق موانع
نزديك چهار كيلومتر بوده، مي دوني منافقين تمام اطلاعات اين عمليات رو به عراقي ها داده بودن. “
خيلي حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: “حالا بايد چيكار كنيم”
گفت: “اگه بچه ها بتونن مقاومت كنن يه مرحله ديگه از عمليات رو انجام مي ديم و اونها رو مي ياريم عقب ” در همين
حين بيسيم چي مقر گفت: “از گردان هاي محاصره شده خبر اومده “، همه ساكت شدند، بيسيم چي گفت: “ميگه برادر
ياري با برادر افشردي دست داد".
اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان حنظله به شهادت رسيد. عصر همان روز هم خبر رسيد حاج حسيني و ثابت نيا،
معاون و فرمانده گردان كميل هم به شهادت رسيدند. توي قرارگاه بچه ها همه ناراحت بودند و حال عجيبي در آنجا
حاكم بود.
***
بيستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. صبح، يكي از رفقا را ديدم كه از قرارگاه مي آمد
پرسيدم:"چه خبر؟”
گفت: “الان بيسيم چي گردان كميل تماس گرفته بود و با حاج همت صحبت كرد و گفت: ” شارژ بيسيم داره تموم
ميشه، خيلي از بچه ها شهيد شدن، براي ما دعاكنين، به امام هم سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت
مي كنيم".
با دلي شكسته و ناراحت گفتم:"وظيفه ما چيه، بايد چيكار كنيم؟”
گفت: “توكل به خدا، برو آماده شو كه امشب مرحله بعدي عمليات آغاز مي شه. “
غروب بود كه بچه هاي توپخانه ارتش با دقت تمام خاكريز هاي دشمن رو زير آتش گرفتند و گردان ها بار ديگر حركت
خودشان را شروع كردند و تا نزديكي كانال كميل و حنظله پيش رفتند، تعداد كمي از بچه هاي محاصره شده توانستند
در تاريكي شب از كانال عبور كنند و خودشان را به ما برسانند. ولي اين حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان
برگشتيم. در اين حمله و با آتش خوب بچه ها بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد.
***
صبح روز بيست ويكم بهمن هنوز صداي تيراندازي و شليك هاي پراكنده از داخل كانال شنيده مي شد. به خاطر همين
مشخص بود كه بچه هاي داخل كانال هنوز مقاومت مي كنند. ولي نمي شد فهميد كه پس از چهار روز با چه امكاناتي
مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پايان عمليات اعلام شد و بقيه نيروها به عقب بازگشتند.
يكي از بچه هايي كه ديشب از كانال خارج شده بود را ديدم مي گفت: “نمي دوني چه وضعي داشتيم، آب و غذا كه نبود
مهمات هم كه كم، اطراف كانال هم پر از انواع مين ، ما هم هر چند دقيقه تيري شليك مي كرديم تا بدونن ما هنوز
هستيم. عراقي ها هم مرتب با بلندگو اعلام مي كردن “تسليم شويد".
لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود، روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه مي كردم. انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف
كانال ديده مي شد. دوست صميمي من ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نمي توانم انجام دهم. آن شب را كمي
استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
***
عراقي ها به روز بيست و دو بهمن خيلي حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسيار زياد شده بود به طوري كه
خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شده بود و همه رفته بودند عقب.
با خودم گفتم: “شايد عراق مي خواد پيشروي بكنه. اما بعيده، چون موانعي كه به وجود آورده جلوي پيش روي خودش رو
هم مي گيره".
عصر بود كه حجم آتش كم شد، با دوربين به نقطه اي رفتم كه ديد بهتري روي كانال داشته باشه. آنچه مي ديدم
باوركردني نبود. از محل كانال سوم فقط دود بلند مي شد و مرتب صداي انفجار مي آمد. سريع رفتم پيش بچه هاي
اطلاعا ت عمليات و گفتم: “عراق داره كار كانال رو يه سره مي كنه “، اونها هم آمدند و با دوربين مشاهده كردند. فقط
آتش و دود بود كه ديده مي شد.
اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم :ابراهيم شرايط بسيار بدتر از اين را هم سپري كرده . اما وقتي به ياد
حرفهايش قبل ازشروع عمليات افتادم دلم لرزيد.
بچه هاي اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربين نگاه مي كردم. نزديك غروب بود. احساس كردم
از دور چيزي پيداست و در حال حركت است. با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملا مشخص بود. سه نفر در حال دويدن به
سمت ما بودند. در راه مرتب زمين مي خوردند و بلند مي شدند. آنها زخمي و خسته بودند و معلوم بود كه از همان محل
كانال مي آيند. فرياد زدم و بچه ها را صدا كردم. با آنها رفتيم روي بلندي و از دور مشاهده مي كرديم. به بچه هاي ديگه
هم گفتم تيراندازي نكنين. ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند.
به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا مي آئيد؟ حال حرف زدن نداشتند يكي از آنها آب خواست.
سريع قمقمه را به او دادم. يكي ديگر از شدت ضعف و گرسنگي بدنش مي لرزيد. ديگري تمام بدنش غرق خون بود.
كمي كه به حال آمدند گفتند: “از بچه هاي كميل هستيم”
با اضطراب پرسيدم: “بقيه بچه ها چي شدن؟”
در حالي كه سرش را به سختي بالا مي آورد گفت: “فكر نمي كنم كسي غير از ما زنده باشه".
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسيدم:"اين پنج روز، چه جوري مقاومت كردين؟”
حال حرف زدن نداشت. مقداري مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: “ما كه اين دو روزه زير جنازه ها مخفي شده
بوديم اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشته بود” دوباره نفسي تازه كرد و با آرامي گفت:
“عجب آدمي بود! يه طرف آرپي جي مي زد يه طرف با تيربار شليك مي كرد. عجب قدرتي داشت “، يكي ديگر از آن
سه نفر پريد تو حرفش و گفت: “همه شهدا رو ته كانال كنار هم مي چيد. آذوقه و آب رو پخش مي كرد، به مجروح ها
مي رسيد. اصلاً اين پسر خستگي نداشت".
گفتم: “مگه فرماند ها و معاونهاي دو تا گردان شهيد نشدن؟ پس از كي داري حرف مي زني؟ “
گفت: “يه جووني بود كه نمي شناختمش، موهاش كوتاه بود و يه شلور كرُدي پاش بود”
يكي ديگه گفت: “روز اول هم يه چفيه عربي دور گردنش بود، چه صداي قشنگي هم داشت. برا ما مداحي مي كرد و
روحيه مي داد”
داشت روح از بدنم جدا مي شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اينها مشخصات ابراهيم بود. با نگراني
نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: “آقا ابرام رو مي گي درسته؟ الان كجاس؟”
گفت: “آره انگار، يكي دو تا از بچه ها آقا ابراهيم صداش مي كردن”
دوباره با صداي بلند پرسيدم: “الان كجاست؟”
يكي ديگر از اونها گفت: “تا آخرين لحظه كه عراق آتيش رو سر بچه ها مي ريخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق
نيروهاش رو برده عقب حتما مي خواد كانال رو زير و رو كنه شما هم اگه حال دارين تا اين اطراف خلوته بلند شيد بريد
عقب، خودش هم رفت كه به مجروح ها برسه و ما اومديم عقب “.يكي ديگه گفت: “من ديدم كه زدنش، با همون
انفجارهاي اول افتاد روي زمين".
بي اختيار بدنم سست شد. اشك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان مي خورد. ديگه نمي تونستم خودم رو
كنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه مي كردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود
زورخانه تا گيلان غرب و…
بوي شديد باروت و صداهاي انفجار همه با هم آميخته شده بود. رفتم لب خاكريز و مي خواستم به سمت كانال
حركت كنم. يكي از بچه ها جلوي من ايستاد و گفت: “چكار مي كني؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنمي گرده. نگاه كن چه
آتيشي دارن مي ريزن".
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردن. همه بچه ها حال و روز مرا داشتن. خيلي ها رفقايشان را جا گذاشته
بودن. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه مي گفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
صداي گريه بچه ها بيشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد. يكي از رزمنده ها
كه همراه پسرش در جبهه بود پيش من آمد و گفت: “همه داغدار ابراهيم هستيم. به خدا اگر پسرم شهيد مي شد. اينقدر
ناراحت نمي شدم . هيچكس نمي دونه كه ابراهيم چه انسان بزرگي بود “. روز بعد همه بچه هاي لشگر را به مرخصي
فرستادند. ما هم آمديم تهران، ولي هيچكس جرأت ندارد خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما زمزمه مفقود شدنش
همه جا پيچيده.

منبع:کتاب سلام بر ابراهیم

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت