اسفند 1396
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29      


به نام خدا من مي‌خواهم كه رسالت رساندن پيام شهيد را بر دوش خود بكشم و در راه رساندن نداي اسلام به گوش جهانيان كوشش نمايم.


 جستجو 


 موضوعات 


 
  شهیدحمید محمودی ...

نتیجه تصویری برای شهید حمید محمودی

یه نوجوان 16ساله بود از محله های پایین شهر تهران.چون بابانداشت خیلی بدتربیت شده بود. خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم.
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) زیر و رویش کرد.بلند شد اومد جبهه. یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام ) نرفتم.می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم.یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا (ع) زیارت کنم و برگردم …
 اجازه گرفت و رفت مشهد.دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه.
توی وصیت نامه اش نوشته بود:در راه برگشت از حرم امام رضا (علیه السلام) ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم.آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت…
 یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود.نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبرگریه می کرد و می گفت:یا امام رضا (علیه السلام) منتظر وعده ام..آقا جان چشم به راهم نذار… توی وصیتنامه ساعت شهادت،روزشهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود.شهید که شد،دیدیم حرفاش درست بوده.دقیقاتوی روز،ساعت و مکانی شهیـد شدکه تووصیت نامه اش نوشته بود!
خاطره ای ازشهید حمید محمودی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[چهارشنبه 1396-12-23] [ 05:04:00 ب.ظ ]  



  تلنگر ...

http://bashiran.ir/wp-content/uploads/2016/07/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%84%D9%85%D8%AF%D8%A7%D8%B11.jpg

 

 

اگر می خواید شهید بشید …

اگر خیلی دوست دارید به اجرشهادت برسید …..

آرزوی شهادت دارید …

دعا نکنید جنگ بشه ….

برید مثل شهدا گناه کنید …!

گناه کنید تا زمینه ی شهادت براتون فراهم بشه….!

ولی مثل شهدا گناه کنیم !….

نه مثل من نه مثل رفیقا مون تو خیابون!

شهید حسین … فرمانده گردان سلمان یه دفتر داشت گناهاشو توش می نوشت ..

یه مدت دفترش دست من بود…      

نگاه کردم یه روز یکی دو خط زیادتر  نوشته بود .گفتم چه گناه بزرگی کرده که این جا نوشته …

دیدم نوشته .. می خوام برم دو رکعت نماز بخونم استغفار کنم …

از ساعت 10 تا 10.10دقیقه با بچه ها خندیدیم ….10 دقیقه وقت خدا رو ضایع کردم …وقت خدا رو تلف کردم.

حالا  ما امروز چقدر جک می گیم؟

ا م اس می زنیم همین جوری چت می کنیم …همه چی…

چه قدر از این 10 دقیقه های وقت خدا رو ما داریم تلف می کنیم؟ بیایم مثل حسین … گناه کنیم دیگه نه؟

مثل اون بچه 15 ساله که تازه نماز بهش واجب شده بود تو اردوگاه کارون …

شب نمی تونستی راه بری از بس قبر کنده بودن بچه ها تو اردوگاه …شب می رفتن می نشستن تو این قبر ها زیارت عاشورا می خوندن نماز شب …گریه زاری …که چی؟

که خدایا گناهان من رو ببخش اخه یه بچه 15 ساله مگه چه گناهی داره؟

گیر می دادی بهشون که مگه گناه تو چیه که این قدر گریه می کنی؟ …. زار می زنی خدایا من رو ببخش.

 گفت : دیشب می خواستم نماز شب بخونم خواب موندم  … نماز ظهرم رو اول وقت نخوندم .

این گناه یه بچه بسیجی خط مقدمه دیگه نه؟

بیایم مثل اونا گناه کنیم اگر می خوایم گناه بکنیم مثل اونا گناه کنیم 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 05:03:00 ب.ظ ]  



  یک جفت کفش که هفت شهید آن را پوشیدند ...

 

مهدی سرش را پایین می­ اندازد و یک جفت کفش کهنه را می­گیرد سمت همسرِ برادرش و می­ گوید :

« این کفش­ ها داستانی دارد. قبل از من شش نفر این کفش ­ها را پوشیده­ اند و هر شش نفر شهید شده­ اند.آخرین شهید «مجید صدف ساز» بودکه گفت: نفر ششم است که این کفش ­ها را پوشیده است و قبل از او پنج نفر قبلی شهید شده ­اند. مجید، قبل از شهادتش کفش­ ها را به من داد و گفت که خودش شهید خواهد شد.»
 

همسر حاج­ محمد – برادر مهدی-  که هنوز حیران گفته­ های مهدی است ، کفش­ ها را می­گیرد و مهدی اینچنین ادامه می ­دهد: 
« من هم شهید می­ شوم. بعد از شهادتم ، کسی درب منزل را می­ زند و از شما می­ خواهد که کفش­ های مخملی را به او بدهید. کاری نداشته باشید که او کیست، فقط وقتی نشانی کفش ­ها را داد ، بدون هیچ پرسشی کفش ها را به او بدهید»

 
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 05:02:00 ب.ظ ]  



  شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی ...

نتیجه تصویری برای شهید محمودرضا بیضایی

نتیجه تصویری برای شهید محمودرضا بیضایی

 


نام و نام خانوادگی: محمودرضا بیضایی
تاریخ تولد: ۱۸/۹/۱۳۶۰
محل تولد: تبریز
تاریخ شهادت: ۲۹/۱۰/۹۳
محل شهادت: سوریه، منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر به نام کوثر
 
شهید محمود رضا بیضائی در ۱۸ آذرماه سال ۱۳۶۰ در خانواده‌ای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در تبریز گذراند. در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی – مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز – درآمد و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقه‌های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او به وجود آورد. 
در همین ایام با رزمنده هنرمند بسیجی، حاج بهزاد پروین قدس، آشنا شد. این آشنایی، بعدها زمینه‌ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد. دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا و گردآوری خاطرات شهدا و جمع‌آوری کتاب‌ها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس از ثمراتی بود که آشنایی با حاج بهزاد با خود داشت. 
ورزشکار بود و به ورزش کاراته علاقه داشت و از ۱۰ سالگی به این ورزش پرداخته بود. در سال ۷۲ همراه تیم استان آذربایجان شرقی در مسابقات چهارجانبه بین‌المللی در تبریز به مقام قهرمانی دست پیدا کرد. فوتبال، دیگر ورزش مورد علاقه او بود و به دنبال تعقیب حرفه‌ای این ورزش بود که به خاطر پرداختن به درس از پیگیری آن منصرف شد.
در سال ۷۸ با اخذ دیپلم متوسطه در رشته علوم تجربی، عازم خدمت سربازی شد. دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و ادامه خدمت را در پادگان الزهراء (س) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز به انجام رساند. آشنایی نزدیک با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این دوره، نقطه عطف زندگی شهید بیضائی محسوب می‌شود. 
بعد از اتمام خدمت سربازی، علیرغم تشویق اطرافیان به ادامه تحصیل در دانشگاه، با اختیار خود و با یقین کامل، عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب نمود و در بهمن ماه سال ۸۲ وارد دوره افسری دانشکده امام علی (ع) سپاه شد. ورود او به دانشکده افسری ملازم با هجرت او از تبریز به تهران بود که با این هجرت ادامه زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد. او نام مستعار «حسین نصرتی» را در سپاه برای خود انتخاب نموده بود که به گفته خودش برگرفته از ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولای خود حسین بن علی (ع) و کنایه از لبیک به این ندا بود. 
در شهریورماه سال ۸۵ از دانشکده افسری فارغ‌التحصیل گردید و قدم در راهی گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری او، هیچ تزلزلی در پیمودن آن در وی مشاهده نشد. پرکاری و ساعت‌های انگشت‌شمار خواب در طول شبانه‌روز از ویژگی‌های بارز او بود به‌طوری‌که کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری در محل کار خود به تصویب رسانده بود و به این ترتیب کارش تعطیلی نداشت. 
معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پرکارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی می‌کرد. 
به دلیل علاقه فراوان به کار خود، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود و در ۲۵ اسفند سال ۸۷ مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) با همسری فاضله از خانواده‌ای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد. ثمره این ازدواج دختری بنام «کوثر» است که در ۲۵ اسفند ۹۱ متولد شد. 
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 05:00:00 ب.ظ ]  



  قسمتی از وصیت نامه شهید ناصر باغان ...

Click for larger version

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم      

         الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم 

امروز قسمتی از وصیتنامه ی یک شهید که بسیار زیبا نوشته شده و قسمت آخر آن «و اما شهادت چیست؟» هم خیلی زیباست را برای عاشقان مهدی (علیه السلام) گذاشته ام. اگر تا حالا ندیده اید حتما بخوانید حیف است مانند خیلی ازگنج ها این را هم از دست بدهیم.  

 

اینجانب ناصرالدین باغانی بنده ی حقیر درگاه خداوندی ام. چند جمله ای را به رسم وصیت می نگارم. سخنم را درباره ی عشق آغاز می کنم. ما را به جرم عشق مواخذه می کنند. گویا نمی دانند که عشق گناه ما نیست. اما کدام عشق؟ خداوندا! معبودا! عاشقا! مرا که آفریدی عشق  مادر را به من یاد دادی اما بزرگتر شدم و دیگر عشق اولیه مرا ارضا نمی کرد. پس عشق به پدر و مادر را به من ودیعت نهادی. مدتی گذشت دیگر عشق را آموخته بودم اما به چه چیز عشق ورزیدن را؟ نه! به دنیا عشق ورزیدم. به مال و منال دنیا عشق ورزیدم. به مدرسه عشق ورزیدم. به دانشگاه عشق ورزیدم. اما همه ی این ها بعد از مدتی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد یعنی عشق به تو. یعنی فهمیدم که «لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنون» فهمیدم وقتی شرایط عوض شود «یَفِرُّ الْمَرءُ مِن اخیهِ وَ اُمِّهِ وَ اَبیهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنیهِ» … پس به عشق تو دل بستم. بعد از مدتی که با تو معاشقه کردم یکباره به خود آمدم و دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگتر از آنی که معشوق من قرار بگیری. فهمیدم که در این مدت که فکر می کردم عاشق تو هستم اشتباه می کردم. این تو بودی که عاشق من بوده ای ومرا می کِشاندی. آری تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار می کردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوقت می نشستی. اما من بدبخت ناز می کردم و شب خلوت را از دست می دادم و می خوابیدم. اما تو دست برنداشتی و این قدر به این کار ادامه دادی تا بالاخره گریز پای مرا به چنگ آوردی و من فکر می کردم که با پای خود  آمده ام! وه چه خیال باطلی!!! 

اما شهادت چیست؟ 

شهادت خلوت عاشق و معشوق است. شهادت تفسیر بردار نیست. ای آنان که در زندان تن اسیرید به تفسیر شهادت نیندیشید که از درک قصه ی شهادت عاجزید. فقط شهید می تواند شهادت را درک کند. شهید کسی نیست که ناگهان در خون بغلتد و نام شهید را بر خود بگیرد. شهید در آن دنیا قبل از این که در خون بتپد شهید است. و شما همچنان که شهیدان را در این دنیا نمی توانید بشناسید و بفهمید بعد از وصلشان نیز هرگز نمی توانید درکشان کنید. شهید را شهید درک می کند. اگر شهید باشید شهید را می شناسید وگرنه آیینه ی زنگار گرفته چیزی را منعکس نمی کند که نمی کند. 

برخیزید و… 

فکری به حال خود کنید…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 04:58:00 ب.ظ ]  



  داستان شهـــــادت ١٣ نـــو جــــوان بسیجی تشنــــه در عصــــر عــــــــاشـــــــورا ...

تصویر مرتبط

?لحظاتی با رهروان حقیقی سید الشهدا ع?

  داستان شهـــــادت ١٣ نـــو جــــوان بسیجی  تشنــــه در عصــــر عــــــــاشـــــــورا

…   عاشورای سال  ١٣٦٢ شمسی را می‌توان جزء عاشوراهایی دانست که دارای بیشترین تقارب با عاشورای سال ٦١ هجرى قمرى امام حسین علیه السلام است…  در عصر عاشورای سال ١٣٦٢، ١٣ نفر از رزمندگان اسلام که اکثر آنها را نیروهای بسیجی تشکیل می‌ دادند توسط نیروهای منافقین دستگیر شده و در اوج غربت و مظلومیت در جنگلهای میاندوآب آذربایجان غربی به شهادت می‌رسند…  غلام رشیدیان تنها شاهد عینی و راننده اتوبوس حامل رزمندگان است که کاروان رزمندگان را به سمت جبهه ‌های شمال غرب می‌ برد.   او روز حادثه را این چنین روایت می‌کند:  اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم.  حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان و نو جوان معصوم.   شاید اولین سالی بود که بچه‌ ها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند.  هر کس برای خودش خلوتی داشت، بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر  و برخی دیگر چیزی می‌نوشتند…  شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.  بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم، باید کمی عجله می‌ کردیم تا ساعت ٤ عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت ٤ جاده نا امن می‌ شد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز می‌شد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را نا امن می‌کرد…  روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش می‌رسید…  نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند…  هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچه‌ها می‌گرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد…  حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود.  نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچه‌ ها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند.   فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم.  نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نو جوان  چهارده پانزده ساله با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند…  سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند.  دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس  ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند…  فکر کردم تصادف شده است، پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند.   ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند.  مصطفی رهایی بلند شد و داد زد:   ” کوموله‌ها هستند، کوموله‌ها هستند…”  شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.  یکی از منافقین گفت:  دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد.  دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد.   کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است…  آنان تمام وسایل بچه ‌ها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند…   همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت.  با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم.  نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم.   در همین حین یک مینی‌ بوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد…  تمام حواسم پیش بچه‌ ها بود، خدایا چه بر سر بچه ‌ها می‌آورند.   جرأت نمی‌کردم از سرنوشت بچه ‌ها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم.  فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم.   ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم.  غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم…  بدن بی‌ جان و تیرباران شده ١٣ جوان و نو جوان معصوم که هر یک گوشه‌ای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال ١٣٦٢به جمع شهدای کربلای ٦١ هجری قمری پیوستند…           

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 04:57:00 ب.ظ ]  



  خود را در آسما ن ببین ...

وقتي قدم در بوستان گل‌هاي بهشتي مي‌گذاري، نسيمي از عطر بهاري تو را در آغوش مي‌گيرد و تو را در آسمان پرواز مي‌دهد. وقتي نام شهيد را بر لب‌هايت جاري مي‌كني، در گوشه‌اي از قلبت حك مي‌كني و خدا را شاهد مي‌گيري كه نروي جز راهي كه آنها رفتند و قدم در راهي بگذاري كه آنها گذاشتند. آن لحظه فرشتگان آسماني تو را ستايش مي‌كنند. وقتي در قنوت نمازهاي شبت غرق راز و نياز با خدا مي‌شوي و آن هنگام براي شهدا دعا مي‌كني و از خدا مي‌خواهي تا شهيد شوي، آن لحظه احساس مي‌كني كه تمام گل­هاي شقايق به تو لبخند مي‌زنند. خودت را در آسمان مي‌بيني؛ درست بين فرشتگان آسماني.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 04:56:00 ب.ظ ]  



  شهید عباس اسفندیاری ...

 

تصویر شهید عباس اسفندیاری

 
3 کلیدواژه ی استخراج شده از زندگی و از میان نوشته های شهید عباس اسفندیاری : 

… باشد که بخوانیم، بفهمیم ، باروح و جانمان عجین شود و… عمل کنیم!

*به گفته ی اعضای خانواده ی این شهید بزرگوار ، ایشان در طول حیات کوتاه و بابرکت خویش ، خود عامل به این امور مهم بودند و بر آن اصرار داشتند.

1.داشتن برخورد عادی ، معمولی و “الهی ” با دیگران.

2.پناه بردن به خدا از شر غفلت که همه ی بدبختی و گرفتاری بشر از غفلت بشر است.

3. توجه داشتن به کمین شیطان در دوستی ها ، در برخوردها و در کلیه ی امور ،برای دچار نشدن به شرک ، که بزرگترین گناه ، شرک است !

4. شکر خداوند متعال در همه حال و به خاطر هدایت شدن به دین خدا.

5.جلب رضایت خداوند متعال در طول عمر تا لحظه مرگ.

6. پیروی از رهبری امام خمینی(ره) و روحانیت اصیل و تلاش برای متصل شدن ِ انقلاب اسلامی به انقلاب حضرت مهدی(عج).

7. اخلاص داشتن در همه ی امور.

8. یادگیری قرآن و آموختن آن به دیگران طبق فرمایش حضرت رسول (ص).

9.متواضع بودن و نداشتن تکبر.

10. حساسیت نسبت به حق الناس.

11. دوری از غیبت و برحذر داشتن دیگران از این گناه بزرگ.

12.بردبار بودن و صبر داشتن.

13.تلاش برای نجات یافتن از دنیا با همه ی شعبه هایش .

14.دوری از خودکم بینی و خود بزرگ بینی که هر دو عیب است.

15.راضی بودن به رضای خدای متعال در همه حال.

16.تعدیل روحیه ی فردی و اجتماعی.

17.دوری از اعمال گناه آلود که تکرار آن باعث مریضی و بیماری (قلب و روح ) انسان می شود.

18. دوری  از اولین دستور نفسانی یعنی : شکم پرستی !

19. پرداختن به یکی از اولین دستورات الهی یعنی : جهاد .

20.تاکید بر حجاب.

21طی مراحل سخت توبه ( به طور مثال گرفتن روزه که عامل مهمی در خود سازی است!)

22.قرائت قرآن و زیارات و ادعیه به همراه ترچمه و تفسیر آن برای شناخت معرفتی آن.

23.تاکید بر انجام به موقع واجبات (نماز) و استمرار بر نماز شب و انجام مداوم مستحبات برای تعالی روح.

شهید عباس اسفندیاری در گوشه ای از دفترچه ی خود نوشته اند :

 نتیجه ی طغیان و سرکشی از دستورات ارباب، ولی، مولا، آقا و انیس و مونس ِما، ” محرومیت از وصال و عشق به وصال ” است.

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 04:55:00 ب.ظ ]