آذر 1395
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      


به نام خدا من مي‌خواهم كه رسالت رساندن پيام شهيد را بر دوش خود بكشم و در راه رساندن نداي اسلام به گوش جهانيان كوشش نمايم.


 جستجو 


 موضوعات 


 
  دل نوشته ای از یک شهید گمنام ...

من شهید گمنامم ،پیکر من در شلمچه در تفحص پیدا شده ومرا

میخواهند برای دفن به شهر ببرند

اما امروز از بچه های تفحص گله مندم !

چرا جسدم را پیدا کردید ؟

چرا مرا به شهر بردید؟

دل ما از شهر های شما گرفته است

مابا شهر های شمه سنخیتی نداریم ،شهرهایتان به گناه آلوده است

بوی فساد وگناه آزارمان میدهد

کسی هم اینجا با ما کاری ندارد …شما مشغول دنیای خودتان هستید

چرا مارا از شلمچه جدا کردید ؟ مارا به شلمچه بازگردانید

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[یکشنبه 1395-09-21] [ 09:02:00 ب.ظ ]  



  یادمان باشد اگر شهید نشویم ...

 
  
 
 
ﺧــــــــــﺪﺍﯾــﺎ؛  

 صفحه ی ﺁﺧﺮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎمهﺍﻡ ﺭﺍ اینگونه می ﺧﻮﺍﻫﻢ… “به فیض شهادت نائل شد”

ﺁﺭﺯﻭﯾﺶ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ که ﻋﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻫﺴﺖ؟! 

ﺭﺍﻩ ﺁﺳﻤﺎﻥ که بسته نیست ، ﻫﺴﺖ؟! 

اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فے سبیلک بحق الحسین 

 تا حرف شهادت می زنم،

فرشته ها می زنند

زیر خنده…! حق دارند… تصادف، بیمارستان،مرگ عادی

سزای چون منی است.. اما… این که نشد پایان!

خداوندا،انتهای قصه ام را سرخ بنویس

یادمان باشد اگر شهید نشویم 

 باید بمیریم..
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:56:00 ب.ظ ]  



  شهدای غواص ...

    

شهید گمنام بگو،

بگو به من حرف دلت رو،تا کی می خوای سکوت کنی!


شهید گمنام بگو،

پس کی می خوای فکری برای بغض توی گلوت کنی؟

 

گمان کنم که ارثیه مادری ست، گمنامی 

خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفس نشد

و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت

خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند

و  بال  وبال جانشان نشد

خوشا به حال آنان که…

خوشا به حال ما، اگر شهید شویم 

   

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:55:00 ب.ظ ]  




  با چه روی اون دنیا جواب شهدارو بدیم ...

با چه روی  اون دنیا جواب شهدارو  بدیم

 

 

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:54:00 ب.ظ ]  



  تصاویر از تشیع جنازه ...

 

 

 

 

 

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:53:00 ب.ظ ]  



  شهیدحاج حسین خرازی ...

زندگی نامه ای کوتاه از شهیدحاج حسین خرازی

روز جمعه ماه محرم سال 1336 در یکی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «کوی کلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران کودکی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اکثر اوقات پس از تکالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تکبیر می‌گفت.

حسین در دوران فراگیری دانش کلاسیک لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده و در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها و کتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. در آن دوره او را برای عملیات سرکوب‌گرانه ظفار به عمان فرستادند ولی او از این سفر به معصیت یاد کرد و حتی نمازش را تمام می‌خواند. از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظه‌ای آرام نگرفت. یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.

با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح در عملیات خاکریزش شرکت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌کرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت کم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای کارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی کاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یکبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد. اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد.


 

معجزه
یکی از کسانی که شهید خرازی را زیاد دوست داشته می گوید:من وی را در خواب دیدم باورم نشو وبیدار شدم شب بعد دوبار امد تو خواب هم و گفت نمازت را زود بخوان وبعد حاجتت قبول می شود. او این کار انجام داد وهمان طور شد که شهید خرازی گفت.

معرفی کتاب


کتابی به نام کتاب “جزلبخند چیزی نگفت” از زندگانی این شهید بزرگوار برای وی منتشر شده است.

 
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:52:00 ب.ظ ]  



  دست نوشته ای از شهید امیر حاج امینی: ...

 

سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان مخلص او

 از اینکه بنده بد و گناهکار خدایم سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم

 آرزوی مـــــــــــرگ می کنم؛ ولی باز چاره ام نمی شود.

هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم ، جز اینکه دلم را به دو چیز خوش کرده ام:

 یکی اینکه بااین همه گناه،اودوباره مرا به سرزمین پاکی واخلاص وصفاومحبت بازم گرداند.

 پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمی بینم و

 احساسش نمی کنم اگر چنین نبود پس چرا مرا به اینجا آورد؟

دوم اینکه قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدی هایم بسیار دلسوزم.

 لحظه ای حاضر به رنجش کسی نمی شوم، حتی رنجش بسیار کوچک و ناچیز،

 ولی در عوض برای خوشنودی دیگران حاضر به تحمل هرگونه رنجی می شوم.

 بله! به این دو چیز دل خوش کرده ام

اگر دوستم داری که مرا به اینجا آورده ای پس به آرزویم که …. برسان.

ای کسانی که این نوشته را می خوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم،

 بدانید که نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او، به بالاترین درجات دست یابند.

 البته در این امر شکی نیست .

ولی بار دیگر به عینه دیده اید که یک بنده گنهکار خدا به آرزویش رسیده است.

حالا که به عینه دیدید، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا می کنم،

 بیایید و به خاکش بیفتید و زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید.

 با او آشتی کنید. زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است.

 فقط کافی است یکبار از ته دل صدایش کنید.

دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید

 و دیگر هر چه می کند، او می کند و هر کجا که می برد، او می برد……

شنبه 7/4/65

ساعت 5 بعدازظهر

بنده مخلص و گنهکار، امیر حاجی امینی

 


                           

                            

                            

                            
                           
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:52:00 ب.ظ ]  



  سخنرانی و روایت گری های زیبا از استاد مهدوی ارفع (بیات) ...

 

سخنرانی حجت الاسلام مهدوی بیات در شلمچه(تاثیر درک شهدادرزندگی) ۲۳:۴۵
سخنرانی حجت الاسلام مهدوی بیات در طلائیه(پاکی نوجوان شهید) ۰۹:۲۱
سخنرانی حجت الاسلام مهدوی بیات در طلائیه(قطعه ای از بهشت) ۱۰:۰۷
سخنرانی حجت الاسلام مهدوی بیات در طلائیه۲ ۱۰:۰۸

اینجا همون جایی که دست حسین خرازی از تنش جدا شد!اینجاهمون جایی که سر سردار خیبر از تنش جدا شد! اینجا همون جایی که ……آخه اینهایی که اینجا افتاده اند همشون حمید باکرین!می دانید اینجا کجاست؟ اگر می خواهید به یاد شهیدان دل صاف کنید بشنوید این آیتم شنیدنی را (۱۱:۲۲)

بخش اول روایتگری حجت الاسلام بیات با عنوان سربندهای فراموش شده؛ خاطراتی شیرین و کراماتی از شهدا (۱۳:۲۰)

دانلود

روایتگری حجت الاسلام مهدوی بیات در شلمچه،«خاطره ای از شهیدی که وعده داده بود شب عقد دخترش برگرده» (5:08)
نقل خاطراتی شنیدنی از عنایات شهیدان به جوانان، حکایت التماس شهید مدنی به شهیدی، دیدن شهید آوینی، عنایت شهید همت و خاک ریختن آیت الله جوادی بر سرش بالای سر شهید (۱۸:۴۵)

دانلود

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:49:00 ب.ظ ]  



  مظلومیتهای شهید همت ...
نتیجه تصویری برای شهید همت

کلیپ روایتگری فرماندهان دفاع مقدس از مظلومیتهای شهید همت

 

دريافت فايلها :

مظلومیت حاج همت

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:46:00 ب.ظ ]  



  شهید محمد رضا شفیعی ...

شهید محمد رضا شفیعی راز سالم ماندن جسد یک شهید بعد از 16 سال +تصاویر

 

راز سالم ماندن جسد یک شهید بعد از 16 سال +تصاویر
بعد از 16 سال پیکر محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند اما صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی سالم مانده بود.

به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، جملات بالا بخشی از خاطرات منتشر نشده در مورد نحوه شهادت محمد رضا شفیعی(شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد) است که حسین محمدی‌ مفرد، از غواصان «لشکر 5 نصر» و واحد تخریب در دوران دفاع مقدس بیان کرده است.

محمدی‌ مفرد که چهارم دی‌ماه سال 1365 در «عملیات کربلای 4» و در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمده بود خاطراتی از نحوه شهادت شهید شفیعی را بیان کرد.

عملیات کربلای 4 سوم دی‌ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد و در صبح دهم دی‌ماه همان سال توسط دشمن اسیر شدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از اذیت و شکنجه‌های بسیار، ششم دی‌ماه به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم.

به سرباز عراقی گفت عکس صدام را پایین بیاور

از آنجایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت من می‌گذشت و در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی‌ام را ضعیف کرده بود اتفاقات ساعات اولیه حضور در بیمارستان را به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید شفیعی است که در تخت سمت چپ من بستری شده بود. بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای او بود که در حال صحبت با هم اتاقی‌هایمان بود اما من هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده بودم و غمگین و ناراحت بودم چون از سرنوشت آینده‌ام اگاهی نداشتم؛بنابراین سکوت را بهتر می‌دانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه می‌کردم.

ساعت بین 4 و 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمدرضا رفت و محمدرضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به آن سرباز می‌گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره می‌گفت: نه نه. این حرف‌ها را نزن که سرت را می‌برند و سر من را هم می‌برند. ولی محمدرضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می‌گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ می‌گفت و درود بر خمینی را می‌گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.

من از صحبت‌های محمدرضا و سرباز عراقی تعجب کردم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمدرضا گفتم: مگر این سرباز را می‌شناسی که اینقدر راحت با او حرف می‌زدی؟. گفت: نه. گفتم: پس با چه جرأتی اینگونه صحبت می‌کردی؟. گفت: من از کسی ترسی ندارم. به عراقی‌ها گفته‌ام که پاسدار هستم. این عراقی‌ها هستند که باید از من بترسند.

آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها. همنیطور که صحبت می‌کرد من با خودم گفتم گفته بودن موجی، ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است.

من محمد رضا هستم

با توجه به داروهایی که خورده بودم به خواب رفتم. نمی‌دانم چه مقدار زمان بود که ناله‌های محمدرضا از خواب بیدارم کرد. پرسید چه شده؟ گفت: درد دارم. بر روی تخت نشسته بود و از درد به خودش می‌پیچید و عراقی‌ها را صدا می‌کرد که کمکش کنند. پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت.

اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که گفت:اسمت چیست؟ گفتم:حسین.گفت: حسین من زنده نمی‌مانم جراحت من بسیار زیاد است. من را فراموش نکن. من محمدرضا پاسدار و بچه شهر قم هستم. اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم: لطفا بگیر بخواب… . دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم چون از حرف‌های محمدرضا دلم به یکباره گرفت.

غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اینها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم.

با این سخنان محمدرضا، چشمانم را اشک گرفت. من که فقط 14 سال سن داشتم، درد جراحتم را فراموش کرده بودم و اشک می‌ریختم. به حال تنهایی وغربت گریه می‌کردم. آنقدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعت‌ 3 صبح بود که با ناله‌های محمدرضا از خواب بیدار شدم.

گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟

گفت: من که گفتم درد دارم…

کاری از دستم ساخته نبود و فقط نگاه به او می‌کردم که درد می کشد. پرستار مجددا آمد و به محمدرضا آمپول آرام‌بخش زد و رفت. بعد برای آرامش خودم با محمدرضا شروع به صحبت کردن کردم. البته چیز زیادی از آن حرف‌ها یادم نمی‌آید ولی مهمترین حرف‌ها این بود که چرا اینقدر راحت حرف می‌زنی؟ چرا فکر می‌کنی گفتن این حرف‌ها به عراقی‌ها شجاعت است؟ فکر نمی‌کنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!

فرار کن

محمدرضا گفت: چرا. حق با تو است اما من با همه فرق دارم. من بزرگ نشدم که بترسم. بزرگ نشدم که اسیر باشم. من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور می‌کردم تا من را فراری دهد.من در اسارت یا می‌میرم یا فرار می کنم و از تو هم می‌خواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن. من واقعا نمی‌ترسم ! من بازیگر نیستم. من از دشمن ترس ندارم. من اسیر نیستم. چند بار این جمله را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان.

محمد رضا با بدن لخت هم سرما را تحمل کرد هم درد را

صبح شد. ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر بغداد بردند که فکر می‌کنم پادگان نیروی هوایی بود. چون دائما صدای بلند شدن و فرود هواپیماهای جنگی شنیده می‌شد. همان شب اول، محمد رضا از درد بی‌تاب شده بود. من و هم سلولی‌هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا می‌کردیم تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود آمد و از پشت همان میله‌ها یک مسکن به محمدرضا تزریق کرد و رفت.

محمدرضا لباس به تن نداشت و تمام شکمش رد بخیه داشت. فکر می‌کنم که تمام معده و روده‌هایش به هم پیچیده بود. باز هم در زندان حرف‌های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را می‌گفت که من اجازه ندادم حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند.

نیمه‌های شب بود. خواب بودم که با یک ضربه بیدار شدم. محمدرضا در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست محمدرضا نزدیک به نرده‌های درب زندان.

مقداری پنبه خون‌آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ بود که بوی بدی می‌داد. محمدرضا از من خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد محمدرضا شدم آنقدر جراحتش زیاد بود که دفع از طریق شکم انجام می‌شد.

با خودم گفتم در داخل شکم محمدرضا همه چیز جابجا شده است ولی سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج سلول دوباره خوابیدم.

فردای آن روز ما را به محوطه زندان بردند. محمدرضا چون توان حرکت نداشت در همان پتویی که از بیمارستان با آن حمل شده بود داخل سلول بود که چند نفر او را بلند کردند و بیرون آوردند. محمدرضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرمای هوا او را اذیت می‌کرد ولی ناله‌اش به خاطر سرما نبود. درد جراحاتش بود. احتیاج به عمل جراحی داشت و مراقبت‌های پزشکی.

زخم‌های من کم بود و می‌شد آن‌ها را تحمل کرد ولی محمدرضا خیلی اذیت شده بود. تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بودیم و باز هم به محمد مسکنی زدند و داخل آمدیم. کمی غذا آوردند ولی محمدرضا چیزی نخورد و خیلی زود تاثیر مسکن تمام شد و ناله‌هایش شروع شد اما نه مثل دیروز. چون خیلی ضعیف شده بود و توان ناله نداشت.

تشنه رفت

ساعت 10 شب بود که محمدرضا دیگر کاملا بی‌حال شده بود و توان ناله کردن هم نداشت.به من نگاه کرد و گفت:حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم.بعد گفت خواهش می‌کنم کمی به من آب بده که خیلی تشنه هستم.من به چشمانش که می‌گفت آخرین لحظات زندگی‌ام هست نگاه می‌کردم. صدایش خیلی آهسته شده بود. قبلا صدایش رسا و بلند بود ولی دیگر خبری از آن صدا نبود. قابلمه‌ای که در آن آب بود را به سمت محمدرضا بردم.

همه اسرای سلول بیدار بودند و با نگرانی به محمدرضا نگاه می‌کردند.کسی حرفی نمی‌زد.همه به این نتیجه رسیده بودند که او دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزدیکی‌اش بردم.خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد.دستش را بر لبه قابلمه گذاشت، دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه‌ها ظرف آب را کنار زد و گفت:نه،اجازه ندهید آب بخورد. جراحاتش زیاد است و برای زخمهایش خوب نیست. این حس به همه بچه‌ها دست داده بود که محمدرضا لحظات آخر عمرش است بنابراین با صدای بلند گفتند:نه،نه.اجازه بده تا آب را بنوشد.

هیچ وقت آن صحنه را فراموش نمی‌کنم که یک دست محمدرضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش می‌کشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را،تا او آب نخورد.

فکر می‌کنم این حالت شاید 50 ثانیه زمان هم طول نکشید که دست محمدرضا از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد. با نارحتی به آن برادر گفتم خوب شد آب ندادی و او شهید شد؟. در جواب گفت:من قصد اذیت نداشتم.آب برای جراحاتش خوب نبود.آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت. می‌دانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست ولی ما بر اساس احساس‌مان می‌خواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه.البته حق با ایشان بود و کارش درست بود. به هر حال محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود.صبح او را بردند.

از مهمترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم این است که اولا فامیلی محمد رضا را در طول اسارت نمی‌دانستم به همان دلیل که گفتم. فقط می‌دانستم که اسمش محمدرضا،پاسدار و بچه قم است. چون چند بار این را به من گفت و وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود برادر بزرگوارم آقای محسن میرزائی بود ایشان پیگیری کردند و مادر این شهید بزرگوار ار پیدا کردند و نحوه شهادت را برایشان گفتند.

محمدرضا شفیعی در شب عملیات کربلای 4 با اصابت تیر دشمن به ناحیه شکمش مجروح می‌شود و چون همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند، به دست عراقی‌ها اسیر می شود. 11 روز در اسارت به سر می‌برد و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه بعثی‌ها به شهادت می‌رسد و همانجا در کربلا دفنش می‌کنند.

صدام در مورد محمد رضا چه گفت؟

بعد از 16 سال پیکر محمدرضا را سالم از خاک در آورده بودند اما صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود.پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود،ولی سالم مانده بود.حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند تا استخوان‌های پیکرش هم از بین برود ولی باز هم سالم ماند. وقتی گروه تفحص پیکر محمدرضا را تحویل می‌گرفتند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه ‌کرده و گفته:ما چه افرادی را کشتیم!.

راز سالم ماندن پیکر محمد رضا

مادر شهید می‌گوید: در زمان موقع دفن پیکر محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت:« شما می‌دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. » ولی حاج حسین گفت:«راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی‌شد،مداومت بر غسل جمعه داشت، دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می‌شد، ما با چفیه‌هایمان اشک‌مان را پاک می‌کردیم ولی ایشان با دست اشک‌هایش را می‌گرفت و به بدنش می‌مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می‌آوردند،ایشان آب را نمی‌خورد و آن را برای غسل نگه می‌داشت. »

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 08:45:00 ب.ظ ]